پاداش محبت

دسته: تجربه و خاطره
بدون دیدگاه
چهارشنبه - ۱۵ دی ۱۳۹۵


پاداش محبت

پاداش محبت

 

573809594

 

جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار بالباس ژنده خسته به دهکده رسید.

چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه‌فروشی ایستاد و به سیبهاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به‌زور از میوه‌فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس می‌کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد… سیب را از دست مرد میوه‌فروش گرفت. میوه‌فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم».

روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه‌فروشی ظاهر می‌شد؛ و بى آن‌که کلمه‌ای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او می‌گذاشت. یک‌شب، صاحب دکه وقتی‌که می‌خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد. عکس توى روزنامه را شناخت. زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین‌شده بود. میوه‌فروش شماره پلیس را گرفت… موقعی که پلیس او را می‌برد، به میوه‌فروش گفت: آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم. دیگر از فرار خسته شدم. هنگامی‌که داشتم براى پایان دادن به زندگی‌ام تصمیم می‌گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.

« بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد». گابریل گارسیا مارکز-

منبع: خبر فوری


نوشته شده توسط:صادق کاخکی - 11476 مطلب
پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۶۶
برچسب ها:
دیدگاه ها

تصویر امنیتی را وارد کنید *