زندانی پر رو


دسته: تجربه و خاطره
بدون دیدگاه
چهارشنبه - ۲۰ مرداد ۱۳۹۵


زندانی پر رو


زندانی پر رو

مرد فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به‌زور غذای زندانیها را می‌گرفت و می‌خورد و آن‌قدر اذیت کرد تا بالاخره زندانیها به قاضی شکایت بردند که «نجاتمان بده! این زندانی پرخور، عاصی‌مان کرده است و نمی‌گذارد یک وعده‌غذا از گلوی مان پایین برود.» قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی‌دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن‌هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت‌خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن‌که مردم هم به او باج ندهند و مفت‌خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت‌خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند.
به‌این‌ترتیب، مأموران قاضی فقیر را روی شتر مردی هیزم‌شکن نشاندند و به هیزم‌فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند «ای مردم! این مرد را بشناسید. فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. دادوستد نکنید. او دزد است. پرخوراست و کسی و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید.» هیزم‌فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه‌شب، فریاد زد و درباره مفت‌خور بی‌آبرو به مردم اعلام‌خطر کرد. شب که رسید هیزم‌فروش به فقیر گفت «همه امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه شتر را بده که بروم!»
فقیر مفت‌خور با خنده گفت «تو نفهمیدی از صبح تا الآن چی جار می‌زدی؟
الآن همه شهر می‌دانند که من پول به کسی نمی‌دهم و تو که از صبح فریاد می‌زدی و به همه خبر می‌دادی به آنچه می‌گفتی فکر نمی‌کردی؟»
از حکایتهای مولانا

نوشته شده توسط:صادق کاخکی - 11476 مطلب
پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۳۶
برچسب ها:
دیدگاه ها

تصویر امنیتی را وارد کنید *