از آنطرف خیابان شناختمش. فهمیدم او همان مادری است که دخترش تمام آرزوهای او را به دود و خماری و نشئگی فروخته و حالا این مادر است که تنها و بی پشتوپناه روز و شبش را پی یافتن نام و نشانی از دختر میگذراند. حالوروز خوبی نداشت از نگاهش، معلوم بود. شاید به خاطر همین حال عجیب مادرانهاش او را شناختم. سراسیمه به سمتم آمد: «شما همون خبرنگار هستید…. همینجا بشینیم میخوام حرف بزنم، شاید صدای منو کسی بشنوه و کاری برای ما بکنه…» با تمام وجود غمگین است. مثل همان روزهایی که «مهسا» حرفی نمیزد و دردی میکشید و مادر نمیدانست درد مهسا را….