خاطرهای که از ذهن قاضی پاک نمیشود
خاطرهای که از ذهن قاضی پاک نمیشود
خاطرهای که از ذهن قاضی پاک نمیشود
دو کبوتر یک پرواز
نوبت کشیک شب بازپرس ویژه قتل بود. در زمانهای کشیک باید دائماً گوشبهزنگ باشد. زنگ تلفن هر آن ممکن بود به صدا دربیاید (در آن زمانها موبایل نیامده بود.) و خبر از مردن کسی بدهد یا از نوع قتل یا فوت مشکوک و یا فوت در گوشه غربت و تنهایی. زن یا مرد فرقی نمیکرد. افرادی که باید وضعیت آثار بدنی و حالت قرار گرفتن آنها در محل هنگام فوت بهدقت تحت نظر گرفته شود و تمام جزییات محلی که در آن جان به جانآفرین تسلیم نموده بودند در صورتجلسه قید شود و بهطور همزمان حواس بازپرس باید به اطرافش هم باشد. شاید فوت فرد مذکور با قتل صورت گرفته باشد و شاید قاتل همان نزدیکیها باشد و لازم باشد بهموقع دستگیر شود. زنگ تلفن به صدا درآمد. فوت دو نفر را خبر میداد. مرگ در زیرزمین یکی از خانهها در محلهای متوسط سریعاً با اتومبیل مخصوص به محل اعزام شد. عوامل انتظامی هممحل را تحت کنترل داشتند. ولی بر اساس مقررات بهمحض ورود بازپرس تمام عوامل حاضر با مدیریت او عمل میکنند. به او گفته بودند فوتشدگان دختر و پسری هستند که یک هفته پیش به عقد یکدیگر درآمده وزندگی مشترک را باهم در واحد مجزایی که در پیلوت آن ساختمان احداثشده بود شروع کرده بودند. مستأجر بودند. قرار بود باهم سالهای سال خوش باشند. ولی حالا ….
به نظر شما وقتی به در منزلی که چنین اتفاقی دو ساعت پیش در آن افتاده رسیدی چه صحنهای را میبینی؟ جه اوضاع و احوالی دارد؟ آیا قابلتصور است که فردی آن را ببیند و بر خودش و عواطفش مسلط باشد و تصمیم قانونی بگیرد – اوضاعواحوال را تشخیص بدهد – از فرار قاتل احتمالی جلوگیری کند – دستورات لازم را به عوامل صادر کند و به سؤالاتی که از او میشود پاسخ صحیح و عملی بدهد؟ بازپرس قتل باید تمام این امور را انجام میداد. درعینحال باید سعی کند اینگونه امور براثر کثرت وقوع آنها در امور روزانهاش برایش عادی نشود. ارزش او به آن است که تأثیرپذیری روحیهاش را همیشه در مقابل مصیبتهایی که به شهروندان وارد میشود حفظ کند. اشتباه نکنید عادی شدن این ماجراها برای او فضیلت یا مهارت نیست. فاجعه است بزرگ که او را از انسانیتش دور میکند تا درد را نفهمد ….
در بدو ورود ازیکطرف خانواده تازهعروس شیونکنان عروس یکهفتهایشان را مرده در بسترش یافته بودند و خانواده داماد هم پسرشان را ازدستداده بودند و این مصیبت آنها را بیتاب کرده بود. بیچاره عروس و داماد حتی فرصت نکرده بودند باهم اختلاف پیدا کنند – دعوایی یا سروصدایی راه بیندازند تا کسی آشتیشان بدهد! پس چرا مرده بودند؟
بازپرس به اتاقخواب و پذیرایی و نشیمن آنها که همه در یک محل بود وارد شد. وسایل اتاق حاکی از آن بود که شب قبل جشنی دراین محل بر پا بوده. جشن دونفره. جشنی که یک تازهعروس و تازهداماد در یک هفته بعد از عروسی برای خودشان میگیرند. قوطی آبپرتقالی که خریده بودند و کمی هم خورده بودند مقداری پوست تخمه که در کنار تخمههای دستنخورده وجود داشت. تلویزیون کوچکی که داشتند برنامههایش را تماشا میکردند و یک کارت شناسایی. خدایا عروس خانمی که الآن در آغوش شوهرش مرده بود 17 سال بیشتر نداشت. دانشآموز بود. شوهرش هم 21 سال داشت. زن جوانش را محکم بغل کرده بود. هر دو عریان بودند. در خلوت عشقشان مرده بودند؛ اما حالا زندهها با حضور دراین محل خلوت مقدسشان را به هم زده بودند. بعضی هم بدشان نمیآمد چشمچرانی کنند. بازپرس باید همه این چیزها را بفهمد و دستور خروج افراد بدون صلاحیت را صادر کند. دختر و پسر براثر جمودی که بعد از مردن پیداکرده بودند به هم قفلشده بودند. نمیشد جدایشان کرد. مثلاینکه خیلی به هم علاقهمند بودند همهچیز برای بازپرس مبهم بود هیچ حدسی نمیتوانست بزند. سؤال اصلی این بود که چرا مردهاند؟
پس از معاینه پزشکی قانونی و بررسی سازمان آتشنشانی و کارشناسان علت مرگ مسمومیت ناشی از گازگرفتگی برای هر دونفره تشخیص داده شد. گاز از محل شلنگ اجاقگاز نشت کرده بود و در همان حالت آنها را به خواب شیرین و بدون دردی برده بود که تا ابد طول میکشید. تنها چیزی که تسلابخش تلقی میشد آن بود که شاید در دنیای دیگر هم کنار همدیگر باشند.
بازپرس به منزل رفت. همسرش سفره نهار را پهن کرده بود. بازپرس افسرده و ناراحت از صحنهای که دیده بود مرتب وقایع را مرور میکرد. اشتهایی نداشت نهار نخورد. راستی به همسرش چه ربطی داشت که او چه دیده است او یک زندگی معمولی میخواست نه بیشتر. این را هم نه خودش بلکه شغلش از او دریغ کرده بود. چون برای شغلش احترام و علاقهای خاص قائل بود.
اکنون از آن زمان بیش از 16 سال میگذرد. شاید خانوادههای عزادار آن زمان اکنون به یاد این ماجرا نباشند. ولی بازپرس هنوز یادش است صحنهها را با جزییاتش. هر عروس و دامادی را میبیند در لفافه به آنها تذکر میدهد نکات ایمنی را در تجربه مشترکشان در نظر بگیرند.
نویسنده: عادل
منبع: وبلاگ خاطرات یک قاضی