گرمی دعا

دسته: حکایات و داستان های پند آموز
بدون دیدگاه
دوشنبه - ۲۹ آذر ۱۳۹۵


گرمی دعا

گرمی دعا

خاطره‌ای از علی بناکار- قاضی پیشین دادگستری

 دادستان یکی از شهرهای مرزی استانهای محروم بودم. آنروز پنجشنبه در پایان ساعت اداری کمی احساس خستگی داشتم لذا تصمیم گرفتم برای یک ناهار مجردی و کمی استراحت به خانه بروم و بعد از ظهر زودتر به اداره بازگردم.

مذهبی

همیشه سعی می‌کردم از یک‌راه به منزل نروم هم از جهت امنیتی خوب بود و هم از جهت این‌که بر جاهای دیگر هم نظارت داشتم. در حین عبور از یکی از خیابانهای فرعی جمعیتی که در آن سرما در صف طولانی ایستاده بودند نظرم را جلب کرد. از گالنهای موجود می‌شد حدس زد که آنها در صف نفت ایستاده‌اند. کمی دورتر از صف ماشین را پارک کردم و عازم محل بودم که پسر بچه‌ای که دو گالن بیست لیتری خالی را با خود حمل می‌کرد توجهم را جلب کرد. گفتم پسرجان کجا میری؟ گفت برای نفت میرم. گفتم تو که نمی‌تونی این دوتا گالن را ببری؟ گفت تا چند ساعت طول می‌کشه تا نفت بدند تا آن موقع آقام از سر کار میاد نفتارو میبره. گفتم یکی از گالنهات رو میدی برات بیارم؟ گفت باشه. با گرفتن یکی از گالنها با آن آقا پسر در ته صف قرار گرفتیم. بعد از چند دقیقه آهسته به اول صف رفتم و پرسیدم چقدر وقته توی صف ایستادید؟ گفتند حدود دو ساعت. گفتم چرا نفت نمیده؟ گفتند این آقا هر وقت بخواد شروع می‌کنه.

کنار پیرمردی که از سرما کز کرده بود رفتم و گفتم بابا شما برو بپرس ببین چرا نفت نمی‌ده. پیرمرد با ناامیدی گفت پسرم اگر این را بگیم اصلا امروز نفت نمیده!! این بابا گردن کلفته. بامسؤولین هم دست داره!! در گوشش گفتم من دادستانم خدا بزرگه برو جلو! پیرمرد تکانی خورد و دستار سرش را محکم کرد و در مقابل چشم همگان جلوی درب قرار گرفت تا در را بزند. بعضی به او اعتراض داشتند. اما پیرمرد چندین بار در زد. پسر جوانی در را باز کرد با بی‌ادبی گفت چیه؟ پیرمرد گفت بابا هوا سرده مردم منتظرند پس کی نفت میدی؟ پسر با قلدری گفت بابام خوابه!! نمی‌تونم صداش کنم و در را محکم بست. پیرمرد نگاه مظلومانه‌ای کرد و در صف ایستاد. با نگاهم از او تشکر کردم. با بیسیم تماس گرفتم و دستور اعزام گشت دادم.{مقرر شده بود در هر جای منطقه که باشم و تماس بگیرم به فاصله چند دقیقه باید نیرو حاضر باشد} از بچه‌های انتظامی خواستم دورتر از صحنه باشند و زمانی‌که دستور دادم وارد عمل شوند. چند دقیقه بعد یک ماشین آخرین مدل جلوی درب منزل بوق زد. درب را باز کردند و پس از ورود خودرو دوباره بستند. این‌بار از یک دانشجوی شهرستانی که در صف بود خواستم درب را بزند و سؤال کند چرا نفت مردم را نمی‌دهند. این‌بار آقای چاق و قد بلندی که با ماشین آمده بود درب را باز کرد گفت مگر حالیتون نیست این پیرمرد خوابه؟! گردنبند طلای دور گردنش با باز گذاشتن عمدی دکمه‌ها کاملاً نمایش داشت. او هم در را بست. چند لحظه بعد به‌اتفاق رئیس کلانتری پشت درب آمدم و آن‌چنان با مشت لگد به درب کوفتم که گویی ساختمان می‌خواست خراب شود. همان آقای گردن کلفت ناگهان درب را باز کرد که با دیدن مأمور در جایش میخ شد. جناب سروان گفت ایشان آقای دادستان هستند و در آخر صف قرار دارند می‌خواهند بدانند پدرتان کی عشقش می‌کشه نفت مردم را بدهد؟ از جلوی درب داخل منزل پیدا بود دو دستگاه ماشین دو دستگاه موتوسیکلت و یک دوچرخه شیک. به اون آقا گفتم تو شغلت چیه؟ گفت بیکارم. گفتم پس اون گردنبند را بابات از پول قاچاق همین نفت مردم برات خریده تا مثل دخترا تو گردنت بندازی و پزش رو بدی؟ در این حال سراسیمه زنان عامل نفت فروش با تعدادی کلید بیرون آمد و درب شعبه را به همراه همسر و دو فرزند دیگرش باز کرد تا نفت مردم را توزیع کند. گفتم مطمئن باش این آخرین نفتی است که توزیع می‌کنی!! نیم ساعتی ایستادم تا نفت توزیع شد. آخرین نفر همان پسر بچه بود. از مأمورین خواستم او را به همراه نفتش به منزل برسانند. انگشتان دست و پایم از سرما بی‌حس شده بود اما تمامی وجود ناقابلم محتاج گرمی دعای مردمی بود که آن نفت خانه‌هایشان را گرمی بخشیده بود. فردای آن‌روز با گزارش مأمورین و نامه از دادستانی عامل به تعزیرات معرفی و امتیازش باطل شد. منبع: وبلاگ کارآموزان


نوشته شده توسط:صادق کاخکی - 11476 مطلب
پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۳۴
برچسب ها:
دیدگاه ها

تصویر امنیتی را وارد کنید *