شما بگویید، چرا بمانیم؟
شما بگویید، چرا بمانیم؟
شما بگویید، چرا بمانیم؟
مینشینیم پای حرفهای چند نفر از افرادی که چمدانهایشان را بستهاند و به دنبال موطن دیگری هستند، با بهانههای مختلف که بیشتر اجتماعی است و بعضاً اقتصادی.
هر روز چمدانهایشان را برمیدارند و راهی میشوند. بدرقهشان میکنیم و با چشمانی اشکبار، پارههای تنمان را مثل تکههای یک فلز ناب میسپاریم به آهنربایی که هر روز تعداد بیشتری از دوستانمان را به طرف خودش میکشد؛ آهنربای مهاجرت که روز به روز، قوی و قویتر میشود؛ و اصرارهای ما برای نرفتن عزیزانمان، دوستانمان، اقوام و اعضای خانوادهمان، توانایی مقابله ندارد که ندارد؛ و میروند. بیشتر به بهانه تحصیل و کار، چون اینطور که خودشان میگویند این دلایل قانعکنندهتر است، هرچند برای خیلیهایشان تحصیل فقط بهانهای است برای زندگی در جایی دیگر، در یک رؤیا.
سکانس اول؛ مؤسسه آموزش زبان انگلیسی
چند نفر نشستهاند و در نوبت تعیین سطح هستند، چند نفر دیگر هم منتظرند کلاسشان شروع شود و در حال ورق زدن کتاب و مرور درسهایشانند. از قابلیتهای چهارگانه حرف میزنند؛ اینجا در این مؤسسه زبان، به آنها که میخواهند آزمون آیلتس بدهند، یاد میدهند چطور با تسلط، به زبان انگلیسی حرف بزنند، بشنوند، بنویسند و بخوانند. اینجا اغلبِ دختران و پسرانِ جوان، خواب فرودگاه میبینند، خواب دانشگاههای خارجی، خواب کار در یک سرزمین دیگر، زندگی با مردم دیگر، خوابیدن و بیدار شدن زیر یک آسمان دیگر.
مهسای بیستوچهارساله یکی از اینهاست. میخواهد برود و مهم نیست کجا، مهم نیست چطور: «راستش را بخواهید برای من فرقی ندارد که کدام کشور بروم، یعنی هنوز انتخاب نکردهام که با مدرک تحصیلی من کجا راحتتر میتوانم پذیرش بگیرم. فعلاً آمدهام اینجا مدرک زبان بگیرم و از چند ماه دیگر هم شروع میکنم به انجام مراحل پذیرش گرفتن از دانشگاههای خارجی. بالاخره یکجایی پیدا میشود که من را بخواهد! من دیگر اینجا نمیمانم، به خانوادهام گفتهام برای تحصیل میروم، فکر میکنند عاشق رشته تحصیلیام هستم و قرار است هزینه دانشگاهم را بپردازند، اما در هر رشتهای که بتوانم پذیرش بگیرم میروم. چون شما غریبه هستید میتوانم حرفم را راحتتر بزنم، مهم برای من ادامه تحصیل نیست، مهم این است که اینجا نباشم. هر کسی این را درک نمیکند که هر طور شده میخواهی بروی، ولی وقتی پای درس و دانشگاه باز شد، همه موافقت میکنند».
کتابش را ورق میزند و انگار چیزی یادش افتاده باشد: «من یک خواهر بزرگ مجرد دارم، هر روز باید حرفوحدیث مردم را تحمل کند، نه میتواند مستقل شود و نه مورد خوبی برای ازدواج داشته، غصه خوردنهای او را که میبینم دلم نمیخواد این آینده را داشته باشم. خارج که باشم حداقل میتوانم یک زندگی معمولی بدون دخالت مردم داشته باشم، آزادی عمل داشته باشم، اینجا همخانواده، هم فامیل و هم دوست و آشنا روی تمامکارهای خواهرم نظارت دارد، چهل سال دارد ولی اجازه نمیدهند تنها زندگی کند. جرمش فقط این است که ازدواجنکرده. با اینکه سرکار میرود و از نظر مالی مستقل است ولی هنوز یک شخصیت کامل محسوب نمیشود. چرا باید بمانم تا مثل او شوم؟ به خواهرم هم گفتهام، من میروم و بعد او را پیش خودم میبرم که از این شرایط نجات پیدا کند».
محمدرضا اما اینجاست چون میگوید به مدرک زبان برای مقطع دکتری احتیاج دارد. او برخلاف بسیاری از همکلاسیهایش که خودشان را برای رفتن آماده میکنند، میگوید: «همیشه به همکلاسیهایم هم میگویم، اگر کسی اهل کار و تلاش باشد، اینجا هم میتواند به خواستههایش برسد. مگر خود من نیستم؟ از یک شهرستان کوچک توانستم در یکی از بهترین دانشگاهها پذیرفته شوم، دانشجوی نمونه بودم و تمام مقاطع تحصیلی را بدون وقفه و با موفقیت پشت سر گذاشتم. الآن هم در حال تحصیل در مقطع دکتری هستم و در یک دانشگاه هم تدریس میکنم. به راحتی میتوانم از دانشگاههای خارجی پذیرش بگیرم و پیشنهادهای کاری هم دارم، اما نمیخواهم بروم، ممکن است فکر کنید شعار میدهم اما عمیقاً معتقدم انصاف نیست وقتی از تمام امکانات این کشور برای رشد و پیشرفت استفاده کردهام، حالا بروم دانش و تخصصم را در اختیار مردم کشورهای دیگر بگذارم. قبول دارم که ما کشور در حال توسعهای هستیم و از بسیاری امکانات هنوز محرومیم، اما اگر همهمان به دلیل منفعتطلبی، از اینجا برویم، قرار است آینده این سرزمین را چه کسی بسازد»؟
رامونا هم سیساله است. از تعیین سطح برگشته و برگههای ثبتنام را نگاه میکند؛ کلاسهای معمولی، فشرده و نیمه فشرده: «مجبورم کلاسهای فشرده را انتخاب کنم. تا یک ماه دیگر از کارم استعفا میدهم که همه تمرکزم را روی زبان بگذارم. یک مقدار پول پسانداز کردهام که بتوانم چند ماه کار نکنم. قبلاً همکلاس زبان میآمدم ولی یک بام و دوهوا نمیشود. وقتی میخواهی بروی، باید از همهچیز دل بکنی، حتی از کار و درآمدت. من و همسرم تصمیم خودمان را گرفتهایم. میخواهیم بچهمان در یک کشور پیشرفته با بهترین امکانات به دنیا بیاید و زندگی کند. همسرم مهندس برق است، توانسته در کانادا کار پیدا کند، من هم بالاخره بعد از مدتی آنجا کار پیدا میکنم».
اما چرا رفتن و دل کندن؟ اینجا برای مهندسها کار نیست؟ «اتفاقاً همسرم شغل خوبی دارد، از دانشگاه معتبری فارغالتحصیل شده و همیشه پیشنهادهای کاری خوبی دارد؛ اما نمیخواهیم فقط امروز را نگاه کنیم. باید آیندهنگری کرد. وقتی بازنشسته شد چطور؟ خودتان در این شهر هستید؛ واقعاً به این زندگی، میشود گفت زندگی؟ هر روز هزار نگرانی داریم؛ هزار دغدغه داریم، نمیدانیم چطور باید از زندگی لذت برد. در چند سفر خارجی که داشتیم دیدیم چقدر کیفیت زندگی فرق دارد. مگر قرار است چقدر عمر کنیم؟ سی سال اینجا زندگی کردیم، دیگر جایی باشیم که به ما احترام گذاشته شود. بله سختیهای مهاجرت را هم میدانیم اما مگر زندگی اینجا آسان است؟ به همسرم گفتم از این همه آلودگی و ترافیک و شلوغی خستهام، یا برویم یک شهر کوچک و روستایی زندگی کنیم، یا یک کشور دیگر. تا اینکه توانست از طریق یکی از دوستانش در کانادا کار پیدا کند. میخواهیم زندگیمان را از این یکنواختی و کسالت دربیاوریم. میخواهیم آینده بهتری برای فرزندمان درست کنیم».
سکانس دوم؛ دفتر مهاجرتی
محمدحسین از دفتر مشاوره خارجشده، در فاصلهای که تاکسی اینترنتیاش برسد، دلیل حضورش را در این دفتر مشاوره میپرسم. جوابهایی که میدهد طولانی است؛ انگار قبلاً بارها و بارها عین همین جملهها را برای بقیه گفته باشد: «شما بگویید چرا نه؟ اگر حتی یک دلیل بیاورید که من را قانع کند، میمانم. بحث انتخاب نیست، حالا دیگر فکر میکنم باید بروم، اگر تا دو سال دیگر ایران باشم، مناسبات خانواده و جامعه من را له میکند. وقتی دیدم اوضاع اقتصادی خراب است، وقتی دیدم شکافهای بین من و خانواده طوری است که نمیتوانم حمایت کافی داشته باشم، تصمیم گرفتم هم کار کنم و همدرس بخوانم، اما واقعیت این است که بعد از سه سال درس خواندن و دو سال و نیم کار کردن و حتی دو شیفت کار کردن، هنوز از لحاظ درآمدی به ثبات نرسیدهام و فکر میکنم به آنچه مستحقش هستم نرسیدم. تازه، هنوز سربازی هم نرفتهام».
رفتن، معجزه میکند؟ همه مشکلات ناگهان حل میشود؟ محمدحسین 26 ساله به جواب این سؤال هم فکر کرده: «ببینید مسأله این نیست که همه این مشکلات حل میشود بلکه فکر میکنم این تلاش را به خودم مدیون هستم. شاید وضعیت بهتر شد، شاید هم نشد و به ایران برگشتم؛ اما بهتر از این است که اینجا وقت خودم را تلف کنم. الآن من اگر بخواهم ازدواج کنم با یک ترس دیگر هم روبرو هستم؛ اینکه با ازدواج، احساس میکنم تن به شرایطی دادهام که طبق میلم نیست. از مهریه ترس دارم، از طلاق و جدایی ترس دارم، از مخارج سنگین زندگی ترس دارم. خب، اگر ازدواج نکنم هم که به چیزی دلبستگی ندارم، پس چرا باید فرصت تجربه زندگی در کشورهای دیگر را از خودم بگیرم؟ اصلاً اشتباه کردم اینجا دانشگاه رفتم، همین زمان و هزینه را باید در یک دانشگاه خارجی صرف میکردم نه اینکه اینجا فقط درسهایی بخوانم که به درد کار کردن نمیخورد، حالا هم دیر نشده، رشته من مدیریت است، میروم آنجا این رشته را ادامه میدهم و در یک شرکت معتبر کار پیدا میکنم. به خانوادهام هم گفتهام، من موفق میشوم و آنوقت همه آنها که میگفتند نمیتوانی و نمیشود به من حسرت میخورند. باید بروم».
سودابه نفر بعدی است که از دفتر مشاوره بیرون میآید، او هم دلایل خودش را برای رفتن دارد: «لیست شماره تلفنهای گوشیام را ببینید، چند نفر از دوستانم مهاجرت کرده باشند خوب است؟ یکجایی میبینی خودت هستی و خودت، نه دوستی نه آشنایی. هرکدامشان یکگوشه دنیا هستند. هرکدامشان را هم که میبینم از من موفقتر شدهاند. به اندازه هم کار میکنیم ولی درآمد آنها بیشتر است، وضعیت زندگی آنها بهتر است، شادیها و تفریح آنها بیشتر است. خب چرا نباید بروم؟ پیش میآید که از سختیهای زندگی در خارج بگویند ولی اگر اینقدر سخت است، چرا برنمیگردند؟ چون هر طوری که باشد بهتر از اینجاست».
سودابه 37 ساله، تجربه یک ازدواج ناموفق هم دارد: «من یکبار اینجا ازدواجکرده و جدا شدهام. پدر و مادرم هم در قید حیات نیستند. پس حتی اگر بروم و موفق هم نباشم، چیزی برای از دست دادن ندارم. هنوز هم که با شما حرف میزنم معلوم نیست بتوانم بروم یا نه. مشاور گفته تلاش میکند و من هر چه لازم باشد پول برای این کار هزینه میکنم، اما خب شغل من طوری نیست که بتوانم از طریق آن اقدام کنم. یک راه که میماند این است که فعلاً به عنوان دانشجو بروم و بعد ببینم آنجا چه پیش میآید. هرچند فکر میکنم تحصیل به یک زبان خارجی کار راحتی نیست، اما اگر چارهای نداشته باشم این راه را هم امتحان میکنم. در همین دفترهای مشاوره یکبار یک نفر پیشنهاد قاچاقی رفتن و پناهندگی داد، اما نه این یکی را دیگر نیستم».
سکانس سوم؛ سفارت یک کشور اروپایی
میگوید اسمش مجید است، در صفی طولانی ایستاده و خسته است اما میداند این تازه اول راهی است که میخواهد در آن قدم بگذارد: «نمیدانم چرا نگاه به کسانی که مهاجرت میکنند اینطور است که انگار آنها مقصرند، نه خانم، آنها فقط دنبال یک زندگی بهتر هستند همین. چرا یقه کسانی که رنج مهاجرت را به ما تحمیل میکنند گرفته نمیشود؟ چرا این همه از «فرار مغزها» حرف میزنند ولی کاری برای نگهداشتن آنها نمیکنند؟ چه کسی دوست دارد از خانه و خانوادهاش جدا شود؟ انگار مهاجرت ساده است، نیست، ما هم میدانیم نیست. ولی گاهی شرایط آنقدر سخت میشود که ترجیح بدهی برچسبهای غریبه و بیگانه و خارجی بودن را به جان بخری. من کِی فکر میکردم از وطنم دل بکنم؟ هیچوقت؛ اما حالا من را در این صف طولانی میبینید. من یک دانشجوی نمونه بودم، اما دیدم چیزی که در دانشگاههای اینجا تدریس میشود، آنقدر دور از علم روز است که من را به هیچ جایی نمیرساند. مدام خودم را با خواندن مقالات خارجی به روز نگه میداشتم اما میدیدم استادها که باید جواب سؤالهایم را بدهند از من عقبتر هستند. با چه انگیزهای اینجا بمانم؟ هر جای دیگری بودم الآن چندین پروژه مهم به من سپرده میشد اما اینجا چون اهل پارتیبازی نیستم، باید مدام درجا بزنم. از چند دانشگاه خوب پذیرش گرفتهام چون مثل اینجا نیست که ارزش تخصص و دانش را ندانند. هنوز گاهی فکر میکنم نباید رفت، اما بعد میبینم بمانم اینجا که حیف شوم؟ مثل خیلیهای دیگر که استعدادشان هدر رفته؟ تا وقتی کیفیت دانشگاهها و وضعیت اشتغال این است، شک نکنید که فکر مهاجرت به ذهن بیشتر دانشجوها میرسد، حالا بعضیها آن را عملی میکنند و بعضی نه».
زن جوانی که در صف ایستاده، با تعجب به حرفهایش نگاه میکند و طاقت نمیآورد چیزی نگوید: «این حرفها کدام است؟ من خودم اینجا دانشجو هستم. الآن هم که میبینید اینجا هستم برای این است که برای دیدن خالهام بروم که مریض است. او را هم بچههایش برداشتند بردند به امید اینکه یک زندگی بهتر داشته باشند، حالا یکیشان در رستوران کار میکند و یکی دیگر هم رفته و خبری از او نیست، خاله بیچاره من مانده و غصههایی که اگر اینجا بود هیچکدامشان را نداشت. حداقل خانوادهاش را داشت که در مریضی کنارش باشند. ایرانیها فکر میکنند آنطرف آبها برایشان حلوا خیرات میکنند، درحالیکه اینطور نیست، خیلی از نزدیکانی که رفتهاند را میشناسم که افسرده و پشیمانند، اما روی برگشتن به ایران را ندارند، در همان سختی زندگی میکنند که مهر یک آدم شکستخورده به پیشانیشان نخورد، خیلیهایشان واقعیتها را به دیگران نمیگویند و همین میشود که با چند عکس، بقیه فکر میکنند آنها ساکن بهشت شدهاند، درحالیکه نمیدانند روز و شبهایشان چطور میگذرد.
مجید در مقابل تمام این حرفها سکوت میکند. چند قدم جلو میرود، کاغذی را از کیفش بیرون میآورد، زیر لب آن را میخواند، برمیگردد و برگه را سمت من میگیرد: «هیچکس خانهاش را ترک نمیکند، مگر آنکه خانهاش تا ساحل در تعقیبش نباشد، مگر آنکه خانهاش نگفته باشدش، قدمهایت را تندتر کن، لباسهایت را هم برندار، از دشتها سینهخیز برو، سینه به آبها بزن، غرق شو، نجات بده، گرسنگی بکش، گدایی کن، غرورت را زیر پا کن که بقای تو مهمتر از همه اینهاست، هیچکس خانهاش را ترک نمیکند، مگر آنکه خانهاش با آوازی در گوشش بگوید، برو، از من فرار کن که من نمیدانم به چه روزی افتادهام، اما این را خوب میدانم که هر جای دنیا، امنتر از اینجاست.» شعری از وارسان شایر، شاعر سومالیایی، ترجمه مجیب مهرداد. منبع: ایسنا