چند روز بعد از عروسی با سروش مثل برادرم زیر یک سقف زندگی می کنیم / او تهدیدم کرد و …
چند روز بعد از عروسی با سروش مثل برادرم زیر یک سقف زندگی می کنیم / او تهدیدم کرد و …
چند روز بعد از عروسی با سروش مثل برادرم زیر یک سقف زندگی می کنیم / او تهدیدم کرد و …
درد کیمیا درد مشترک بسیاری از زنهاست؛ دردی که باعث شده تا زن جوان شور و شوق زندگی را از دست بدهد و در رویاهای خود به روزهای خوش اوایل آشنایی با شوهرش فکر کند و اینکه چقدر مهربان و دوست داشتنی بود.
روزهای اول نامزدی، سروش به کیمیا میگفت آنقدر دوستت دارم که وقتی راه میروی، دلم میخواهد زیر پایت گلبرگ بریزم. چقدر یادآوری این حرفها دل کیمیا را به درد میآورد.
آن روزها وقتی سروش صبح از خواب بیدار میشد، اولین کاری که میکرد، تماس گرفتن با نامزدش بود و بعد هم قرار گذاشتن و بیرون رفتن و کلی خوش بودن. چقدر برای برگزاری جشن عروسیشان عجله داشتند. چقدر استرس، چقدر هول و ولا تا همه چیز خوب برگزار شود. شب عروسی وقتی عاقد خطبه خواند همه چیز تمام شد، برای همیشه شدند مال هم و رفتند زیر یک سقف.
اوایل همه چیز عالی بود. تا شب که سروش به خانه برگردد، کیمیا بیقرارش بود و دلتنگ. پیامکهای عاشقانه برای شوهرش میفرستاد و قربان صدقهاش میرفت. سروش هم شب بدون گل و هدیههای کوچک به خانه برنمیگشت. اولین سالگرد ازدواجشان که شد، جشن کوچکی برگزار کردند، سروش لباس دامادی پوشید و کیمیا هم لباس عروس تنش کرد.
«اما کم کم همه چیز عوض شد. سروش انگار کمحوصله شده بود و زیاد دوست نداشت در خانه بماند. دیگر کمتر حرفهای عاشقانه میزد و مثل قبل به من توجه نداشت. قبل از ازدواج، زن و شوهرهای رمانتیک زیادی دیده بودم که بعد از مدتی عشق و عاطفه میانشان از بین رفته بود، اما دلم نمیخواست زندگیام مثل آنها شود و برای همین سعی کردم دوباره عشق را در زندگیمان زنده کنم.»
کیمیا مثل مرغ پرکنده بود، دلش عشق و محبت میخواست و برای اینکه شعله عشق را دوباره در دل سروش روشن کند، شد همان دختر پرشر و شور اوایل آشناییشان.
در زندگیام تنوع دادم تا همان چیزی شوم که سروش دلش میخواهد.آنقدر این رفتارها را تکرار کردم که شوهرم و رفتار من شده بود مایه حسادت مردان فامیل. اما بیفایده بود. آنقدر سرد رفتار کرد که من هم کم کم شور و اشتیاق برای زندگی را از دست دادم. تسلیم نشدم و به روانشناس مراجعه کردم. میخواستم به سروش بگویم او هم بیاید، اما نگفتم. هر چند میگفتم هم فایدهای نداشت و قطعا نمیآمد.
الان دو سال است همینطور هستیم. رابطهمان طوری است که حس میکنم سروش برادرم است. دیگر حوصله هیچ کاری را ندارم. هنوز هم دوستش دارم، ولی از آن عشق آتشینی که روزی بینمان بود، دیگر خبری نیست. مثل دو همخانه هستیم.
زن جوان ادامه میدهد:از وقتی رابطهمان سرد شده، دیگر نمیتوانم در مورد ناراحتیها و مشکلاتم با سروش حرف بزنم. اخلاقش نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده است. شوهرم مرد آرامی بود، اما حالا بابت هر مساله کوچکی زود از کوره در میرود و کار به جنجال و داد و دعوا میکشد.
یکبار که دعوایمان شده بود، حرفهایی به او زدم که نباید میگفتم. سروش هم که انگار دنبال بهانه بود، با حالت عصبی گفت دیگر هیچ علاقهای به من ندارد و دست از سرش بردارم. حتی تهدید کرد که برای داشتن آرامش با دختر دیگری رابطه خواهد داشت. من اصلا قصد دعوا کردن و ناراحت کردن شوهرم را نداشتم و فقط دنبال این بودم که زندگیمان مثل گذشته باز هم عاشقانه شود. بهدلیل حرفهایی که به سروش زدم، از او عذرخواهی کردم و برای اینکه از دلش دربیاروم، غذای مورد علاقهاش را پختم و سعی کردم همانطور باشم که میخواهد، اما نه تنها اوضاع درست نشد، بلکه رابطهمان از قبل هم بدتر شد.
با اینکه مدرک کارشناسی ارشد دارم، اما خانهنشین شدهام. میخواستم کار کنم، اما میبینم دل و دماغش را ندارم. کاملا بیهدف شدهام.
از صبح تا شب در خانه تنها هستم. سروش هم صبح میرود و شب برمیگردد. حالا هم که دو جا کار میکند، اخلاقش از قبل بدتر شده است. احساس میکنم واقعا دچار افسردگی شدهام و حتی به ظاهرم هم اهمیتی نمیدهم. واقعا حوصلهاش را ندارم. دردم فقط بیتوجهی شوهرم است. من بدون عشق نمیتوانم زندگی کنم، اما انگار برای سروش مهم نیست
منبع:خبرفارسی