شهر بیقانون
شهر بیقانون
شهر بیقانون
حاکمی دریکی از شهرهای مصر به بینظمی در کارهایش شهره بود و بیحسابوکتاب رأی میداد. سعدی که عادت به جهانگردی و سیاحت داشت با دوستش نزدیک شهر شدند.
سعدی که وصف حاکم بیحسابوکتاب را شنیده بود، دوستش را نصیحت کرد که به آن شهر نزدیک نشوند، ولی دوست سعدی اصرار کرد که در آن شهر آشنایی دارد. یکشب در خانه او استراحت نمایند و بعد به سفر ادامه دهند. سعدی مخالفت کرد و گفت:
در شهری که قانون در آن حاکم نیست، وارد شدن به آن خطرناک است، ولی دوست او گفت ما که نمیخواهیم در این شهر زندگی کنیم. یکشب استراحت و فردایش حرکت میکنیم. بالاخره سعدی کوتاه آمد و پذیرفت.
پس بهطرف آن شهر به راه افتادند. اتفاقاً در همان زمان شخصی نیمهشب به دزدی رفته بود و هنگام بالا رفتن از دیوار به علت سستی آن بنا فروریخته و دست و پای دزد شکسته بود و دزد نزد حاکم از صاحبخانه شکایت کرد. حاکم صاحبخانه را احضار کرد و گفت: مردک چرا دیوار خانهات را محکم نساختهای، اکنون بر سر مرد محترمی آنهم در تاریکی شب فروریخته و او صدمهدیده است. صاحبخانه گفت: قربان تقصیر از من نیست. من بهاندازه کافی پول دادم، ولی معمار دقت نکرده و دیوار را محکم نساخته.
حاکم گفت: معمار را بیاورید. معمار را آوردند گفت: قربان من نهایت دقت را در ساخت دیوار داشتم، ولی در چند ردیف آخر، چون دختر همسایه آمد و عشوه و ناز نمود و موجب حواسپرتی من شد، دقت کافی نداشتم به همین دلیل دیوار محکم نبود و فروریخت. حاکم گفت: دختر همسایه را بیاورید. او را آوردند با چشمانی نگران و گریان گفت من مقصر نیستم، شخصی به خواستگاری من آمد که شباهتی به آدمیزاد نداشت. بسیارزشت و بدهیبت با قدی کوتاه و شکمی گنده. باور کنید از زشتترین آدمها هم زشتتر بود، چون آدمهای زشت حداقل چانهای دارند ولی این موجود حتی چانهای هم نداشت و چون تنها چیزی که داشت، مالومنال بسیار بود من ترسیدم پدرم به خاطر پولش مرا به او بدهد. من هم جلوی معمار آمدم، او خوشقیافه و خوشهیکل بود ناز و عشوه کردم تا خواهان من شود و به خواستگاریم بیاید تا زن آن آدم بدقیافه نشوم. حاکم پس از شنیدن سخنان دختر گفت: بروید آن آدم بدقیافه بی چانه را بیاورید. او را آوردند. صحبتهایی کرد و موردقبول حاکم واقع نشد و حاکم حکم اعدام او را صادر کرد. پس از چندساعتی مأمورین آمدند و گفتند: قربان حکم قابلاجرا نیست، چون این آدم چانه ندارد، طناب از سر او رد میشود. حاکم گفت: مهم نیست، مهم اجرای حکم است، او را رها کنید و یک چانه دار را پیداکرده و بهجایش اعدام کنید. مأمورین به سعدی و دوستش برخورد کردند. به دوست سعدی اشاره کردند که این آدم چانهاش برای طناب مناسب است و او را با خود بردند. سعدی پشت سر آنها راه افتاد و گفت: نگفتم شهر بیصاحب و حسابوکتاب امنیت ندارد و اوضاع اجتماع آن قابل پیشبینی نیست؟!
برگرفته از کتاب لطایف القضاء، دکتر عیسی کشوری، انتشارات جاودانه،
ص 35 حکایت 73.
بازدید: ۳۴