یک روز با بچههای مرکز نگهداری کودکان کار
یک روز با بچههای مرکز نگهداری کودکان کار
یک روز با بچههای مرکز نگهداری کودکان کار
دوهفتهنامه جامعه پویا در گزارش از مرکز نگهداری کودکان کار در پاسگاه نعمتآباد تهران نوشت:
برداشت اول: زاده شده برای کار
پشت در قرمزرنگ چیزی تکان میخورد و سایهاش را از لای در میشود دید. در قفل نیست، با فشاری باز میشود اما باز شدنش تصاویر ذهنیام را از یک مرکز نگهداری کودکان زیرورو میکند. خانهخرابهای با دیوارهای آجری و سقفهای کوتاه، یک طبقهای که حیاط در وسط آن است و چند اتاق کوچک به دورش. بچهها در حیاط وول میزنند اما از میانشان همان سایه به طرفم میآید و خودش را میاندازد توی بغلم. پسری است که خدا میداند چند سال دارد. فلج است و نمیتواند حرف بزند. همینکه دستهاش از دو طرف، کمرم را فشار میدهد، آب دهانش راه میافتد روی لباسم. باید تحمل کنم، باید یاد بگیرم، باید فکر کنم که برای چه به اینجا آمدهام.
آمدهام به یکی از مراکز نگهداری کودکان کار و خیابان تا یک روز با آنها باشم؛ درسشان بدهم؛ حرف بزنم با آنها؛ بگوییم و بخندیم و بگذاریم زمان همینطور آرام و قشنگ بگذرد که گذشتنش برای هر دوی ما خوب است. هم برای آنها که با زجر میگذرانند و هم برای من که محتاج فراموشی هستم. روی لباسم رد بزاقش مانده. بچههای دیگر میآیند و با دادوبیداد مجبورش میکنند از من کنده شود: «جمال! جمال!»، «هووو! هوووو! عمو این مریضه»!
اینجا بزرگترها که وارد میشوند، یا عمو صدایشان میکنند یا خاله. بچهها به دیدن غریبهها عادت دارند. میدانند آنهایی که برای کمک، برای درس دادن، برای فعالیتهای بهداشتی و شاید هم بینالمللی به اینجا میآیند، چه تیپ آدمهایی هستند. همهشان انگار در خودشان چیزی گم کردهاند که حالا دارند در لطف لبخندهای بچهها دنبالش میگردند.
عمو علی توی اتاق نشسته، یک لامپ صد زردرنگ اتاق پشت به آفتابش را روشن میکند؛ دیوارها پر از نوشتههای بچههاست؛ خط و خطوط و شکلهایی که آنقدر آشفته و درهموبرهم است که مخاطب را به خواندنشان معتاد میکند. عمو علی یکیک روزهای عمرش را اینجا ورق زده. سبیل سفیدی دارد با لبخندی بر چهره سوخته. بچهها من را میآورند توی اتاق. اتاق کمنور است، یک میزتحریر کوچک و داغان، چندتایی مبل زهوار دررفته و صدا… صدایی که مدام تکرار میشود. ملغمهای از صدای کتری، سروصدای بچهها و البته فریاد مهیب قطار که عمو میگوید هر ۱۰ دقیقه یکبار از ۱۰ متری مرکز میگذرد.
تا دوربینم را درمیآورم «آرزو» به طرفم میآید: «عمو، ازم عسک میگیری؟» منتظر جواب هم نیست، راه میافتد و من را دنبال خودش میکشد توی فسقل حیاط مرکز. در نور میایستد، ژست میگیرد و همینکه شاسی را فشار دادم، میدود طرفم که خودش را ببیند و بعد میگوید: «یکی دیگه عمو، یکی دیگه!» کار از ۱۰ فریم که میگذرد، تقریباً آرزو را با همه بچههای مرکز توی کادر دارم. «میخوای یه دست فوتبال بزنیم؟» این را پسر بزرگتری میگوید، مثلاً ۱۵ ساله. از کنار اتاق عمو که شاید اتاق مدیریت اینجا باشد، یک درِ باریک هست. کلید میاندازد توی قفل و از دالان تاریکی جلو میرویم که شبیه ورودی ورزشگاه آزادی است. آنسوی تاریکی سرد دالان که چشم چشم را نمیبیند، یک سالن بازی کوچک در انتظار ماست، بیآسمان، سقف پوشیده با بوی نم. تصویر پلههای آهنی زهوار دررفتهای که انتهای دالان را به سالنی، چندین متر پایینتر از سطح زمین وصل میکند، سرگیجهام میدهد و بعد صدای قطار و لرزش تمام تصویرها.
سالن بازی که نیست. آبانباری است که تهش چندتکه فایبرگلاس پهن کردهاند تا بچهها موقع بازی زخمی نشوند. عمو میگوید این ساختمان قبلاً آبانبار و موتورخانه آب محدوده پاسگاه نعمتآباد بوده. حالم کمی جا آمده، برای بازی کسی دعوتم نکرده، دعوتم کردهاند که تماشاچی بازیشان باشم؛ میمانم و چندتایی عکس میگیرم و بعد با جیغهای ممتد آرزو مجبور میشوم بروم توی حیاط تا از خانم مدل باز عکس بگیرم.
از چهار اتاقی که برای کلاسهای مرکز در نظر گرفتهاند، سه تا پر است و فقط یکی خالی. ۲۰ تایی بچه توی حیاط بازی میکنند؛ «زهرا» میآید جلو. مقنعهاش را روی سرش میزان میکند. خودش را خوب معرفی میکند. از پدر و مادرش میگوید که سرکارند و اینکه خودش توی خانه کفش میدوزد. بعد موبایل سوختهای را از جیبش درمیآورد که بگوید موبایل هم دارد اما همین موقع جمال از پشت بغلم میکند. بچهها میخندند، میگویند جمال عاشق زهرا شده، زهرا رو ترش میکند و میگوید میخواهد با مهدوی کیا ازدواج کند. بچههای بزرگتر دوباره میخندند و این بار از ته دل، زهرا قهر میکند و میرود توی آفتاب حیاط تنها مینشیند. جمال پشت لباسم را هم خیس میکند.
باید نگران این خیسی بود؟ ممکن است این بچه یا دیگر بچههای اینجا بیماری خاصی داشته باشند؟ معلوم نیست، عمو میگوید حتی وزارتخانه عریض و طویل بهداشت در این زمینهها هیچ مددی به مرکز نمیرساند. کیتهای آزمایش بیماریها گران است و مرکز که قامتش زیر گذران امور روزمره خمشده نمیتواند برای مثال از همه این بچهها تست ایدز بگیرد و تازه اگر گرفت و نتیجه یکی، دو تا از بچهها مثبت بود، آن موقع چه؟ چه کسی قرار است خرج درمانشان را بدهد. نگرانی وجود دارد همیشه، مثل نگرانی خروج یکباره قطار از ریل و فرودش بر هاویه این مرکز، مثل یک سرماخوردگی ساده که یکهو همه بچههای مرکز را زمینگیر میکند. ناهار عدسی است. در آشپزخانه که یک باریکه آجری تاریک است، عموها و خالهها جمعاند. آنهایی که هر هفته اینجا میآیند تا به بچهها درس بدهند یا به وضع بهداشتشان رسیدگی کنند. عمو علی هم هست، آرام و متین عدسی را تعارف میکند. میگیرم و همینکه میخواهم تشکر کنم، صدای قطار همه صداها را ناشنیدنی میکند. تکیه میدهیم به شیرفلکه یک متریِ باقیمانده از موتورخانه سابق و حرف میزنیم. هرکدامشان چیزی میگویند اما هیچکدامشان با نیت من به اینجا نیامدهاند. نیامدهاند فراموش کنند؛ نیامدهاند آرام شوند؛ نیامدهاند روحیهشان را عوض کنند. آمدهاند کار کنند، درست مثل همین بچهها که زاده کار و زاده شده برای کار هستند.
برداشت دوم: نظمی در پس آشفتگی
مدرسهای در کار نیست. حتی خانهای درستودرمان برای نگهداری از آنها فراهم نشده اما مسؤولان این خانه کودک به همین سرپناه دلخوشاند. موتورخانه آب جنوب شهر و منطقه پاسگاه نعمتآباد که حالا به یک مدرسه جمعوجور با دو، سه کلاس هچلهف برای بچهها بدل شده، کلاسهایی که از سقف و دیوارهایش لولههای بزرگ آب هنوز آویزان هستند. کودکان کار این مرکز زخمهایشان را بیرون در زنگزده مدرسه میگذارند و داخل میشوند تا در هیاهوی بازی و کلاس درس با همسنوسالهایشان غرق شوند. ما هم چیزی نمیپرسیم که مثلاً «ستاره! چرا انگشتت شکسته؟»، «فاطمه! این رد سوختگی چیه؟»، «ابراهیم! چرا یک هفته نیومدی سر کلاس؟» و… اینجا بیش از اینکه یک مدرسه باشد، محلی است برای نگهداری از بچهها تا چندساعتی دور از آلام خانوادههایشان در جلد و نقش خود باشند: پس آزادند که روی هر دیوار مدرسه که خواستند نقاشی بکشند، دست بیندازند دور گردن هم و شعر بخوانند، آزادند که اگر میخواهند بازی کنند و اگر دوست ندارند بروند پای تخته و درس مختصر آن روز را مرور کنند. آنها آزادند برای هر کاری و همین راز آموزش آنهاست.
میخوام خواننده بشم
«مریم امیرآبادی» دست ابراهیم را میگیرد و از حیاط میبردش سمت اتاقی در کنج حیاط که تختهسیاه دارد تا کلاس شروع شود. برگههای سفیدرنگ چرکمرد پخش میشوند اما ولوله هیچوقت تمامی ندارد. موضوع نقاشی امروز این است: «چشمهایتان را ببندید و زیباترین روز زندگیتان را تجسم کنید. بعد آن را روی کاغذ بکشید.» همه غر میزنند: «خانم روز قشنگ یعنی چی؟» بعضیها مزه میپرانند: «یعنی بستنی خورده باشی!» مریم در اداره کلاس وارد است. شغل رسمی او پرستاری است اما اعصاب فولادیاش او را به یک معلم خوب در این مدرسه بدل کرده که در اوقات فراغت بچهها، به آنها سررشتههای هنری بدهد؛ از موسیقی گرفته تا تئاتر و حتی نقاشی. برای یکلحظه سکوت مطلق برقرار میشود و بچگی توی صورتشان میدود. همه شروع میکنند به نقاشی کردن با همان مدادرنگیهای محدودی که دارند و با حرکت دستهایشان، نیمکتهای قدیمی، قرچقرچ میکند. سکوت چند دقیقه دوام میآورد تا وقتیکه قطار از روی آن بگذرد. دیوارهای تیغهای مدرسه میلرزند؛ بچهها به من که تازهوارد هستم و غریبه پوزخند میزنند. دختربچههایی که هنوز عادت نکردهاند هراسان میشوند و مریم از عهده ساکت کردنشان برنمیآید. ناگهان ابراهیم که از همه بزرگتر است، نقاشی به دست از جا میجهد: «خانم! خانم! ما تموم کردیم.» از تمام صفحهای که خطخطی کرده، یک میکروفون و یک کراوات بهخوبی دیده میشوند، باقی محو اما قابلتشخیص است: «این ماییم. داریم آهنگ میخونیم.» او تهصدای خوبی دارد. مریم میگوید محرم پارسال یک روز برای بچهها مداحی کرده و از آن به بعد «داریم سعی میکنیم برایش کلاس آواز فراهم کنیم تا استعداد خودش را تکمیل کند.» ابراهیم اما هشت سال بیشتر ندارد و ناپدریاش گفته از سال بعد باید تماموقتش را صرف کار کند: «قراره برم تو مترو کمربند بفروشم. پول کلاسمو خودم جور میکنم که خواننده بشم».
کاری که پدرها و مادرها نکردهاند
هنر واقعی چیست؟ یکبار این سؤال را به شکل دیگری ناپدری یکی از بچهها از مدیر این مدرسه میپرسد. عمو علی به فکر فرورفته. دست در ریشسفیدش فروبرده و چند بار از بچههایی که سر کلاس نشسته بودند، خواسته آرامتر باشند تا به این سؤال جواب بدهد: «این چیزی که یاد بچهها میدین به چه دردشون میخوره؟» عمو علی جواب داده که اصلیترین درس، آموختن هنر زندگی کردن است و حالا پس از سالها دوباره یاد آن میافتد و میگوید: «سختترین و مهمترین بخش کار ما، آموزش حروف الفبا به بچههایی است که از هفت، هشت سال بیشتر سن دارند. باید به این دانشآموزان به شیوه دیگری حروف الفبا و اشکال هندسی را آموزش داد تا قدرت درک داشته باشند. معمولاً هم خیلی زود با روش من ارتباط برقرار میکنند و بعد از مدت کوتاهی شروع میکنند به خواندن کلمه و جمله.» کمی زمان لازم است تا بچههای این مرکز بتوانند کتابهای قصه را روی نیمکتها بگذارند و داستانی بخوانند اما عمو علی با سبیلهای از بناگوش دررفته، آنقدر مهربان و جدی است که از بازخوانی ۱۰ باره یک پاراگراف هم خسته نمیشود. با من تکرار کنید: «یکی بود یکی نبود….» حالا عمو علی در مراجعه به خاطرات تمام کودکان کاری که روزگاری شاگردش بودهاند، اصلیترین هنری را که توانسته به این بچهها بیاموزد، همان هنر زندگی میداند: «موسیقی که بچهها علاقهمند به آن هستند و دوست دارند آن را یاد بگیرند، بر اساس اصل زندگی ساختهشده. ریتم یادآور تلاش آدم است که هی شکست میخورد و هی دوباره شروع میکند. نقاشی هم همینطور. ما از بچهها تخیلشان را در نقاشی میبینیم و آنها از ما واقعیت را میآموزند. ترکیب این دو باهم میشود اصل زندگی. هنر همین اصل زندگی را به اینها میآموزد. کاری که پدر و مادرهایشان به دلیل مشکلاتی که داشتهاند برای آنها نکردهاند».
روی دیوار چه میکشند؟
هر روز صبح ممکن است بچهای غیبت داشته باشد یا اینکه دیگر اصلاً به مرکز نیاید. معلمها و مدیر نگرانش میشوند. با والدین یا نگهدارندگان کودک تلفنی حرف میزنند. گاهی حتی برای درخواست به منزل او هم مراجعه میکنند اما بعضی وقتها هیچ پاسخی دریافت نمیکنند. ابراهیم یک سال قبل یکهو غیبش زد و تلاش برای پیدا کردنش ناکام ماند. شش ماه بعد که برگشت، واقعاً بزرگشده بود و خلق و خویش تغییر کرده بود. مریم آن روز را به یاد دارد و در حین زنگ تفریح برایم تعریف میکند: «اولش به ما توضیحی نداد اما بعد متوجه شدیم با یک نوازنده پاکستانی که در اتوبوسها ساز میزد و گدایی میکرد شروع به کارکرده. او ساز میزده و ابراهیم میخوانده. نتوانستیم ایرادی به این کار بگیریم. اینها خانوادههایی پر از مشکل و بدبختی دارند. آموزش باید برایشان مرهم باشد، نه سخت کردن شرایطشان. آموزش باید برایشان راهگشا باشد نه محدودکننده.» حالا صدای ابراهیم کلی عوضشده؛ صدایی بم و خشدار که آهنگهایی را که میخواند، تلخ و گزنده میکند. به ما میگوید، بخوانم برایتان؟ و ما نمیتوانیم مجبورش کنیم که نخواند.
در مدرسه یک جای عجیب برای این کنسرت اجباری هست. استخر منبع آب موتورخانه سابق که حالا به محل بازی بچهها بدل شده. صدای ابراهیم در ته استخر میپیچد و بچهها را به خنده میاندازد. لابد ابراهیم فکر میکند که دارد در یکی از سالنهای بزرگ موسیقی جهان کنسرت برگزار میکند. توی حس رفته و به یکی، دو ترانه هم قناعت نمیکند.
بیرون آن فضای نمور، تاریک و سرخورده منبع آب بچهها یله دادهاند کنار دیوار و دارند با گچهایی که در اختیارشان گذاشتهشده، نقاشی میکنند. هر کسی آزاد است آنچه را میخواهد بکشد و بچهها از این آزادی تنها به دو، سه شکل اکتفا میکنند: «تصویر مادر»، «تصویر مادر» و بازهم «تصویر مادر». مادر بعضیها ایستاده در یک باغچه و لبخند میزند، مادر بعضی دیگرشان، گولههای درشت اشک به چشمش آویزان شده و مادر یکی، دو نفر هم پر درآورده و در حال پرواز کردن بهسوی آسمان است و اتفاقاً همین نظم است که در پس آنهمه آشفتگی دیده میشود؛ نظمِ عشق به مادر.
منبع: ایسنا