هرچه میخواهد دلتنگت بگو
هرچه میخواهد دلتنگت بگو
خاطرهای از جناب آقای علیاصغر شریف مستشار دیوان عالی کشور
هرچه میخواهد دلتنگت بگو
من در یک سال و نیمی که در شغل دادستانی تهران انجاموظیفه میکردم، اول اقدام خداپسندانهای که ضروری دانستم، این بود که دستور دادم، اتاق دادستان به روی همه باز باشد. هرکس از بازپرس و دادیار، وکیل و اربابرجوع، شاکیان پروپاقرص دادگستری، دلال و واسطه، توصیه گر و توصیه باز، خبر بیار و خبر ببر، بیکار و ملاقاتچی، کفیل و کفیل تراش، ضامن و سازشگر، خلاصه بیکاره و باکار که برای خودکاری فرض میکند، اجازه دارد،
در تمام ساعات اداری به ملاقات بیاید و تا آنجا که اتاق دادستان گنجایش دارد، پیشخدمت میتواند راه دهد. این دستور تا آخرین روز دادستانیام اجرا میشد و بسا اوقات پیشخدمت دلش به حال من میسوخت و میگفت، خسته خواهید شد؛ و درواقع خسته هم میشدم، ولی نمیتوانستم در تصمیم صحیح خود تجدیدنظر کنم و در را بروی متظلمان و دادخواهان ببندم. به ایرادکنندگان و همکاران که فرصت زیادی برای آنها باقی نمیماند و برای حل مشکلات قضایی و سؤالات آنها وقت کافی یافت نمیشد، میگفتم:
«مردم مرجع تظلم میخواهند!» مردم دنبال پناهگاه و ملجأ میگردند؛ اگر ازاینجا هم سر بخورند، پس چه کنند؟ همهکس به وظیفه خودآگاه نیست، همهکس با مقررات آشنا نبوده به راهنما احتیاج دارد. اینگونه مردم دادستانها را در همهوقت و همهجا و در همه کار حامی مظلومان میدانند؛ به همین مناسبت است که دادگستری را اغلب مردم دادسرا فرض میکنند و باز به همین جهت است که پیشنهاد کرده بودم، اتاق راهنمایی تعبیه شود یا یک قسمت از این وظیفه اخلاقی دادستان را در اینگونه موارد دادیار اول انجام دهد.
اما آنچه در اینجا برای شاهد مثال خود در دانستن علم روانشناسی برای دادستان لازم میدانم، همانطور که در فوق وعده دادم و آنچه دیدهام و اتفاق افتاده، اگر از عهده برآیم، کار به سزایی کردهام:
به من خبر دادند که دختری است مدعی جعل در صندوق پسانداز ملی و میگوید، «قرعه بنام من و به دفترچه حساب پسانداز من اصابت کرده، ولی جایزه مرا به دیگران داده و جعل کردهاند.»
این بیان را با دادوفریاد، گریه و زاری ادا میکرد! او را خواستم، صندلی به او نشان دادم، گفتم وقتی از گریه کردن راحت شدی، حرف خود را بزن؛ من گوش میکنم. دخترخانم نشست، آرامی گرفت، از بالای بلندی به زیر آمد و چنین گفت: من دفترچه پسانداز دارم، به من جایزه اصابت کرده و کارکنان صندوق پسانداز جعل کردهاند و جایزه من را نمیدهند. البته در این خصوص مختصر تحقیقاتی کردم، معلوم شد، پرونده یا شکایت کتبی مدارک یا دلایلی ندارد. ناچار از زندگانی خصوصی او سؤال کردم، معلوم شد، دختری از طبقه سوم این شهر بود که شوهر نداشت.
طبیعت در بخشش زیبایی نسبت به او کوتاهی کرده و بهاضافه با صورت نازیبا فاقد موی سر هم بود. این مطلب را وقتی فهمیدم که چادرش در موقع گریه وزاری کنار سرش افتاده بود.
در اینجا به فراست یا روانشناسی دریافتم دختری است تنها، بدون پشتیبان؛ سر و همسری هم ندارد. حتی در پرسش دیگری که از او کردم، روشن شد که در خانه کوچکی اتاقی دارد که در آن خانه و آن کوچه همسایگان هم با او رفتوآمد ندارند، با او درد دل نمیکنند و اجازه نمیدهند که او هم با آنها درد دل کند تا دلش باز شود! این است که بدنبال یافتن پناهگاهی که بتواند دردهای خود را واگو کند، به سراغ دادستان که او را پناهگاه مظلومان و پدر یتیمان و حامی ضعفا و طرفدار عدل و انصاف دانسته روی آورده و مطلبی که به نظرش (با شنیدن وعدههای به دست آوردن جایزه) سنگین آمده، به هدف نرسیدن مقصودش بوده و حالآنکه یکی از همسایگان او از این راه به جایزه بزرگی دستیافته است. دفترچه پسانداز را با مختصر اندوخته خود که به صندوق سپرده، بهانه کرده و ندانسته و نفهمیده مدعی جعلشده. همان مطلبی که دیگران از راه تمسخر یا اغوا به گوش او خوانده و بیان جعل را به دهانش گذاشتهاند. با احراز این مقدمات از او سؤال کردم:
-در خانه همسایگان به تو محل، نمیگذارند؟
– نه.
– آیا همسایگان کوچه تو با تو حرف نمیزنند، تو با آنها درد دل نمیکنی؟
– نه.
– شوهر و یا اقوام دیگری نداری؟ آیا باکسی رفتوآمد نمیکنی؟
– نه. کسی را ندارم، تنها هستم، غمخواری ندارم. دوست و رفیقی ندارم، خویش و پیوندی ندارم. تنها هستم و تنها. دلم تنگ میشود. اینجور جاها میآیم که درد دل کنم!
به او گفتم، اینجا پناهگاه توست. ماهی یکبار اجازه داری اینجا بیایی، درد دل خود را بگویی و هرچه میتوانی گریه کنی، زیرا گریه عقدههای ترا میگشاید و زنگ از دل میبرد! او هم به وصیت و نصیحت من عمل میکرد.
تا وقتی دادستان تهران بودم، ماهی یکبار میآمد، مینشست، صحبت میکرد، میگفت و میگفت و گریه تحویل میداد و پس از خالی کردن دل خود از دردهای نهفته یکماهه و پس از ترکاندن بغضهای سربسته با قلبی آرام، آهستهآهسته خداحافظی میکرد و میرفت و مرا در بهت و حیرت فرومینشاند. من با تمام اعصاب، با تمام حوصله با تمام روحیه یک پدر مهربان این منظرهی رنجآور را تماشا میکردم و این بار غصه ناگفتنی را بدوش میکشیدم و بالاخره او را به خدا میسپردم.
وقتی به خانه میآمدم، آنوقت در مقام قیاس و به شکرانهی سلامت و مصاحبت با افراد خانواده خود آرزوی آسایش فکری برای چنین واماندگان اجتماع میکردم.
منبع: وبلاگ قضاو
بازدید: ۶۴