نظریه و فرا نظریه در روابط بین الملل
نظریه و فرا نظریه در روابط بین الملل
نظریه و فرا نظریه در روابط بینالملل
حسین رضوی
حوزه مطالعاتی روابط بینالملل بهعنوان یک حوزه گسترده علمی بر روی چیزی استوار است که ما به آن «نظریه» اطلاق میکنیم بهطوریکه عمق رشته روابط بینالملل با سنجش عمق نظریههای مرتبط با آن سنجیده میشود. غنای نظری مباحث روابط بینالملل عامل اساسی در پویایی این حوزه علمی محسوب میشود. خلق تحولات در حوزه روابط بینالملل از یکسو و تبیین تحولات از سوی دیگر، سرمنشأهای نظری دارد و دیالوگ سازندهای بین آنها برقرار است. در متون مربوط به این حوزه تعاریف متعددی از نظریه عنوانشده است. در این نوشتار سعی میشود چیستی و ضرورت استفاده از نظریه در روابط بینالملل مورد بررسی قرار گیرد.
بهطورکلی میتوان از لحاظ تاریخی، سه دسته کلی از تعاریف موجود برای نظریه را مشاهده نمود: اولین دسته از تعاریف نظریه عبارت است از: در نظر گرفتن نظریه بهعنوان یک عامل «توصیفگر» است. طبق این تعریف، نظریه «مجموعهای از قوانینی هستند که ما بهوسیله آن ما قادر به توصیف ارتباط بین مجموعهای از پدیدهها هستیم که بدون آن شناسایی این ارتباط برای ما ممکن نبود».
این تعریف اساساً سنتی، اولین تعریف از نظریه را شامل میشود. بهطور مثال اگر بین دولتهای لیبرال جنگ اتفاق رخ نمیداد. این قانون بهاضافه مجموعه قوانین مرتبط با آن نظریه صلح لیبرالی را ایجاد میکرد. نظریه بازار آزاد جهانی نمونه دیگری است که بر پایه مجموعه قوانین مرتبط با گسترش تجارت جهانی با صلح را بازگو میکند. دومین دسته از تعاریف نظریه، نقش مهم نظریه و نظریهپرداز را تبیینگری آن برمیشمارند.
در این دسته از تعاریف، نظریه بهمثابه «تبیین» جایگزین نظریه بهمثابه «قانون» میشود. کنت نیل والتز در کتاب خود نظریه سیاست بینالملل بهصراحت به آن اشاره میکند: «نظریه بههیچعنوان فقط انباشت قوانین نیست، بلکه گزارههایی است که قوانین را تبیین میکند».
اگر در روابط بینالملل عباراتی وجود داشته باشد که «دولتها به دنبال بیشینهسازی قدرت هستند» و یا اینکه «دولتها در دنیای چندقطبی به دنبال اتحاد یا ائتلاف هستند»، اینها قوانینی هستند که نیاز به تبیین توسط نظریه دارد. در سومین دسته از تعاریف نظریه، نقش تجویزگری اساس و بنیان آن را شکل میدهد. تأکید مکاتب انتقادی(critical theory) بیشتر بر این دسته از تعریف نظریه است، یعنی تلاش برای نه صرفاً توصیف بلکه نمایش گزارههای ارزشگذارانه به وسیله نظریه. بهطور نمونه نظریهپردازان انتقادی مانند کاکس و لینکلیتر به نقش نظریه در ایجاد «رهایی»، «نقد بیعدالتی» و «گسترش جامعه جهانی مدنی» معترفاند.
در دیدگاه اول نسبت به نظریه، ایجاد سیستم بینالملل از دولتها، گسترش روابط بین آنها بهخصوص به شکل جنگ و نیاز بشر به تشریح چنین رویدادها، مقومِ تعریف توصیف محور از نظریهها را باعث میشد.
در دیدگاه دوم، پیچیدگی روابط سیستمی، ناکارایی گزارههای توصیفی ناشی از قوانین در تشریح تحولات بنیادین روابط بینالملل، نیاز به بازتعریفی از نظریه را لازم میساخت: نظریه مجموعهای از گزارههای توصیفی و نظری هستند. گزارههای توصیفی، توصیفگر متغیرهای مستقل و وابسته است که از طریق آزمایش و تجربه به دست میآید، اما گزارههای نظری، تبیینگر روابط بین متغیر مستقل و وابسته هستند.
در این دیدگاه الزاماً نظریهها توصیفگر و تبیینگر اما این الزام در مورد تجویزگری آن مشاهده نمیشود. هرچند امکان آن وجود دارد. در دیدگاه سوم علاوه بر نقش توصیف و تبیین، تجویز یک امر نیز در تعریف نظریه گنجاندهشده است. اختلاف دیدگاه دوم و سوم، بیشتر از نوع نگاه متفاوت آنها به علم و بخصوص فرانظریه [6] نشأت میگیرد.
بعد از آشنایی مختصر از تعاریف نظریه، میتوان از ساخت نظریه و ضرورت وجودی آن بحث کرد. اصولاً نظریهها را رابط بین مبانی فرانظری و سیاستگذاری میدانند. اینکه چه نوع سیاستی (بهطور مثال حمله آمریکا به عراق در سال 2003، تلاش الحاق ترکیه به اتحادیه اروپا، تحریمهای آمریکا علیه ایران و …) اتخاذ میشود مبتنی است بر اتخاذ یک نظریه و اینکه نظریهها بر چه پایه استوارند، فرانظریه آن نظریه مشخص میکند.
فرانظریه، اولین حلقه مطالعاتی حوزه (IR) محسوب میشود. یکپایه اساسی فرانظریهها در فلسفه علم است و یک پای دیگر آن در گزارههای نظریهها. مبانی فرانظری بنیانهای لازم برای ساختن یک نظریه را فراهم میسازد. این بخش از سه قسمت تشکیلشده است.
یک جنبه از هستیشناسی به این مسأله میپردازد که «وجود» چیست. وجود در خارج از ذهن است یا داخل ذهن. آیا دولت وجود اصلی است یا انسان؟ وجود مادی اصالت دارد یا وجود ذهنی؟ و … اینکه به کدام وجود باور داشته باشیم، عامل ایجاد نظریه خاصی است. جنبه دیگر از هستیشناسی به انسانشناسی میپردازد. انسانشناسی اوج هستیشناسی است: آیا انسان ذاتاً شرورند یا اینکه انسان ذاتاً دارای فطرت پاک است؟ اینکه انسان را چگونه میبینیم، جهانبینیهای متفاوتی را خلق میکند که حاصل آن نظریههای متفاوت است.
معرفتشناسی به این موضوعات میپردازد: از کجا میدانیم آنچه که میدانیم، میدانیم؟ انسانها توانایی دانستن چه چیزی را دارا هستند؟ چگونه به دانش و خودآگاهی میرسیم؟ آیا علم انباشتی است یا نسبی؟ و … اینکه مبنای معرفتیمان چه باشد، نظریههای مرتبط به آن نیز متفاوت خواهد بود.
روششناسی به این موضوع میپردازد که راه رسیده به دانش اصیل و واقعی کدام راه است. در بسیاری از متون روابط بینالملل و فلسفه علم مرز بین معرفتشناسی و روششناسی بسیار روشن نیست، اما میتوان گفت که روششناسی روشهای کاربردیتری را برای حصول دانش نشان میدهد. معرفتشناسی پوزیتیویستی، روش استقرا، قیاس و ابطال را بهعنوان راه مناسب برای رسیدن به علم واقعی پیشنهاد میدهد.
نظریه نیز اجزای مختلفی دارد که در ارتباط با مبانی فرا نظری مرتبط با خودساخته میشود.
نظریه واقعگرایی علمی والتز را در نظر بگیرید: مفاهیمی چون قدرت، آنارشی، دولت، ساختار، توذیع توانمندی و … مفاهیم نظریه او را میسازند. مفروضاتی مانند اینکه انسان ذاتاً شرور است، دولت واحد اصلی سیاست بینالملل است. دولتها به دنبال بقا هستند و گزارههای نظری وی از جمله: سیستم بینالملل آنارشی باقی خواهد ماند، توذیع توانمندیها با تعداد قدرتهای بزرگ سنجیده میشود، ساختار خود را بر کارگزار تحمیل میکند و توازن قوا بهصورت خودکار برقرار میشود همگی ریشه گرفته از نوع نگاه والتز به مبانی هستیشناسی و معرفتشناسی خاص او دارد که به نظریه وی جهت میدهد.
بنابراین ضرورت اصلی نظریه در روابط بینالملل عبارت است از: توصیف دقیق پدیدهها، تبیین آنها و نهایتاً ایجاد سازوکار برای سیاستگذاری در آن حوزه است. منبع: تحریریه مجله الکترونیکی انجمن ایرانی روابط بینالملل