مکتب فرانکفورت و چالشهای اثبات گرایان
مکتب فرانکفورت و چالشهای اثبات گرایان
مکتب فرانکفورت و چالشهای اثبات گرایان
رسول حاج احمدی
اثبات گرایی انسان را به یک نوع شیء تقلیل میدهد. زمانی که به هر چیزی عنوان یک شی نگریسته شود یعنی اینکه انعطاف از او گرفته خواهد شد و او در قالب چهارچوبها توانایی حرکت دارد و نمی تواند از آن تخطی کند این موجب اسیری و دربندی انسان خواهد شد. اهکار مناسب در این زمینه مسأله گفتمان است که از جانب یورگنهابرماس مطرح شد که افراد و اجتماعات براساس گفتگوی عادلانه در مقابل هم قرار گیرند و هیچگونه زور و ابزاری بر این گفتمان تأثیر نگذارد و در این زمان وضعیت کلامی آرمانی شکل خواهد گرفت که نیرو و قدرت استدلال پیروز کننده است تنوع فرهنگی را از طریق مسأله جهان مشترک میتوان حل کرد به هر حال همه ما
1. انسان هستیم.
2. در یک جهان مشترک زندگی میکنیم.
3. در یک جهان تنفس میکنیم همه اینها مسائلی است که میتوان گفتگو را از طریق آن آغاز نمود.
1– چکیده:
رویکرد غالب در علوم اجتماعی، اثبات گرایی است. اثبات گرایی، تفکری است که در نظریههای خود از روشهای علمی استفاده میکند و از این طریق به مفروضههایی دست پیدا میکند که آینده را قابل پیشبینی میکند. در این روش به ارزشهای عجین در واقعیت توجهی نمیشود و موضوعات را بدون محاسبه پویایی، تاریخمندی و منحصر به فرد بودن موضوعات اجتماعی مورد بررسی قرار میدهد. همچنین اثبات گرایی از طریق همین چارچوبها و موضوعات سعی در این دارد تا نظمی در اجتماع ایجاد نماید که این نظم پویایی اجتماعی و خودمختاری انسان را در نظر نمیگیرد مکتب فرانکفورت به دنبال رهایی انسان از نظم ساخته شده توسط معرفت اثباتگرایی است پس سعی دارد تا این نظم را بر هم زند و نظمی براساس عدالت، آزادی و برابری ایجاد نماید.
اثبات گرایی انسان را به یک نوع شیء تقلیل میدهد.
زمانی که به هر چیزی عنوان یک شی نگریسته شود یعنی اینکه انعطاف از او گرفته خواهد شد و او در قالب چهارچوبها توانایی حرکت دارد و نمی تواند از آن تخطی کند این موجب اسیری و دربندی انسان خواهد شد.
فرضیه اصلی این پژوهش این است که مکتب فرانکفورت توانسته مبانی مسلط در علوم سیاسی یعنی اثبات گرایی را با چالش جدی مواجه سازد. به تفصیل در این پژوهش به این چالشها پرداخته خواهد شد.
2- تعریف مفاهیم:
– تئوری(theory): تئوری را میتوان روشی برای درک واقعیتها دانست. سیستم تفکری که خیلی عمیق هستند و متفاوت از تجربیات میباشد. تئوریها به مثابه لنزهایی هستند که انسانها از ورای آنها به جهان هستی مینگرند بنابراین استفاده از تئوریهای مختلف میتواند نتایج متفاوتی را به دست دهد تئوریها زمانی ظهور میکنند که تئوریپردازان با نقص و بینظمی در جهان مواجه بودند.
– فرانظریه(metatheoretical ): فرانظریه بینالمللی به بیان نیوفلد، «حوزهای فرعی از روابط بینالملل است که میکوشد پاسخ دهد: چه چیزی به یک نظریه خوب شکل میدهد؟» همانگونه که معنای واقعیات بسته به نظریههاست، نظریه به نوبهی خود وابسته به بازاندیشی فرانظری است تا کفایت آن تضمین شود در نتیجه هماکنون مباحث و مناظرات در حوزه روابط بینالملل به مناظرات محتوایی منحصر نمیشود و مباحث فرانظری را نیز شامل میگردد، زیرا مشخص شده که بسیاری از اختلافنظرها در حوزه محتوایی ناشی از این است که نظریهها چه سوالاتی را مهم یا مشروع میدانند و این مسأله به ریشههای هستیشناختی و معرفتشناختی مربوط میشود: همه نظریهپردازان به شکل ضمنی «تعهدات فرانظری»دارند.
– هستیشناسی(ontological ): هستیشناسی از نظر لغوی عبارت است از علم یا فلسفه هستی و مربوط میشود به آنچه هست یا وجود دارد هستیشناسی معطوف است به ادعاها یا فرضها و یا رهیافتهای خاص در پژوهشهای اجتماعی و سیاسی، درباره ماهیت واقعیت اجتماعی و سیاسی، ادعاهایی درباره اینکه چه چیزی وجود دارد؟ آن چیز شبیه چیست؟ از چه اجزایی تشکیل شده؟ و این اجزا چه ارتباطی با هم دارند؟ در مبحث هستیشناسی ما به مباحث ساختار- کارگذار، نقش افکار و تصورات در شکل دادن به نتایج یا پیامدهای سیاسی و میزان جدایی نمود و واقعیت میپردازیم اهمیت هستیشناسی از آن جهت است که اگر چه وجه تبینی یک نظریه را تعیین نمیکند اما در آن محدودیت ایجاد میکند در واقع پاسخ ما به مسأله هستیشناسی محتوای تحلیل سیاسی را که میخواهیم انجام دهیم به میزان چشمگیری تعیین میکند این مفروضهها به باورهای اصلی در مورد سرشت قوامبخش واقعیت اجتماعی و سیاسی، یعنی اصلیترین اندیشهها درباره جوهره چیزها مربوط شده و شکل میدهد در واقع هستی شناسی به معرفتشناسی شکل میدهد و این دو جدای از هم نیستند.
– معرفتشناسی: (epistemological) معرفتشناسی عبارت است از علم یا فلسفهشناخت و معطوف است به ادعاها یا فرضهایی درباره شیوههایی که کسب شناخت در مورد واقعیت را امکانپذیر میکنند به عبارت دیگر اینکه اگر هستیشناسی میپرسد که چه چیزی برای شناختن وجوددارد؟ پرسش معرفتشناسی این است که شرایط کسب شناخت در مورد آنچه که وجود دارد چیست؟
یا به عبارت دیگر ما چگونه میدانیم چیزی را که میدانیم،چگونهمیتوانیم درباره تبیینهای سیاسی رقیب و متعارض داوری و از یکی از آنها دفاع کنیم.
بنیادی ترین سوالهای معرفتشناسی این است که شناخت یعنی چه؟ آیا اساساً میتوانیم چیزی را بشناسیم اگر چیزی را میشناسیم، از کجا میدانیم که آن را میشناسیم و از کجا بدانیم که آنرا همانطور که واقعاً در جهان خارج هست میشناسیم؟
آیا شناخت همه چیز ممکن است و یا بعضی چیزها وجود دارد که نمیتوان آن را شناخت؟
آیا یقین ممکن است یا اینکه همه شناختهایمان حدس و گمان است؟
با هر جوابی که داده شود زندگیها و فلسفهها تغییر خواهد کرد.
اثباتگرای: ( Positivism) برای دهههای متمادی علوم سیاسی تحت تسلط اثباتگرایی بود و محققان و نظریهپردازان از علوم سیاسی آن چیزی را علمی میپنداشتند که به مطالعههستها بپردازد اثباتگرایی به عنوان مجموعهای منسجم از روشهای علمی و عملی برای رسیدن به شناخت مطرح میگردد پاسخ به این سوال مهم متدولوژی که چگونه میتوانیم به طور نظاممندی جهان را مورد بررسی قرار دهیم؟
اثباتگرایان روشهای مبتنی بر مشاهده و آزمون و در کل تجریبات را معیار اصلی برای بررسی و سنجش میدانند در واقع اثباتگرایی متدولوژی دانش مدرن است. مکتب فرانکفورت: در حالی پا به عرصه حیات نهاد که آلمان در جنگ جهانی اول شکست خورده بود و نظام امپراتوری این کشور جای خود را به جمهوری مشهور و ایمار داده بود در اواخر جنگ جهانی اول در روسیه تزاری انقلاب شد (1917) و بلشویکها پس از سقوط حکومت میانه روی سوسیالیستی کرنسکی، حکومت کمونیستی را برپا کردند در آلمان نیز جنبش اسپارتاکیست که داعیه کمونیسم داشت اندکی پس از جنگ در یک قیام نافرجام شکست خورد و تنی چند از رهبران خود از جمله لوکزامبورگ را از دست داد در سال 1933 هیتلر و نازیها به قدرت رسیدند در چنین حال و هوا و اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بود که موسسه تحقیقات اجتماعی به همت تنی چند از متفکران مارکسیست آلمانی پاگرفت و اساس و زیربنای تدوین مهمترین جریان فکری در دنیای سرمایه داری را از زمان ظهور مارکسیسم به بعد را پی ریخت. این موسسه اولین موسسه فکری ـ مطالعاتی، مارکسیستی در جهان سرمایه داری غرب بود که در سال 1923 با سرمایه فلیکس وایل کارخانه دار تأسیس گردید. مکتب فرانکفورت منتقد نظریات اثبات گرایانه در حوزه علوم اجتماعی بود و این نوع تفکر را عاملی اساسی در اسارت انسان و عدم جلوگیری از پیشرفت آن میدانست.
3- معرفتشناسی اثباتگرایی، تاریخچه و ویژگیها:
پرنفوذترین مکتب فلسفی در اوایل سده بیستم اثبات گرایی بود که هم به نفع شالودهباوری و هم به نفع تجربه باوری استدلال میکرد طرفداران این مکتب استدلالهای محکمی در تأیید بیشتر عناصر برداشت سنتی از علم اقامه میکردند یافت باوری منطقی میگفت شناخت باید از شالوده مشاهده آغاز شود و این شالوده باید با استنباط و استنتاج منطقی بالا رود اینان الهام گرفته از انقلابهایی بودند که در آغاز سده بیستم در فیزیک، ریاضیات و منطق رخ میداد آنها میگفتند روشهای جدید استدلال این امکان را فراهم میآورد که ساختار دانش بر شالودهای محکم و مطمئن بالا رود آنان میخواستند فلسفه نیز به همان شیوهای پیشرفت کند که فیزیک و ریاضیات پیشرفت کرده بودند و این ایجاب میکرد که بسیاری از پرسشهای سنتی که فلاسفه مطرح میساختند کنار گذاشته شود.
در آغاز سده گذشته تجربه باورانی چون برتراند راسل روی بررسی پدیدههای قابل مشاهده تکیه و آنچه را مشاهده ناپذیر بود رد کردند نظرات راسل واکنشی بود بر مجموعه گستردهای از چیزهای مشاهدهناپذیر که برخی آن را مفروض میانگاشتند تجربه باورانی مثل اسلاف نیز که در سده هفدهم و هجدهم میزیستند کوشیدند تا حد ممکن بر مشاهده و قوانین منطق تکیه کنند.
آگوست کنت عقیده داشت، فرآیند تکامل تاریخ دارای سه مرحله است مرحله اول یا مرحله الهیاتی که جای خود را به مرحله متافیزیکی میدهد در مرحله متافیزیکی رخدادها برحسب هستیهای انتزاعی تبیین میشوندو مرحله سوم که مرحله علمی است که در آن شناخت بر مشاهده و آزمایش متکی است کنت میگوید که هر شاخه دانش از این مرحله میگذرد و زمانی به پختگی میرسد که به مرحله علمی برسد بنابراین کنت در صدد برآمد که جامعهشناسی را در مقام رشتهای علمی به کرسی بنشاند از زمان کنت به بعد اصطلاح پوزیتوسیم (اثباتگرایی) را وسیعاًبرای مشخص کردن رهیافتهایی به علوم اجتماعی که از مجموعه عظیم دادهها و اندازهگیریهای کمی و روشهای آماری تحلیل استفاده میکنند به کار بردهاند این رهیافتها بر 4 اصل استوار بودند.
1) توصیف تجربهگرایانه از علوم طبیعی پذیرفته شده است.
2) علم بالاترین یا حتی یگانه شکل اصیل دانش محسوب میشود.
3) روش علمی را آنطور که تجربهگرایان معرفی میکنند میتوان و باید به مطالعه ذهن انسان و زندگی اجتماعی بسط داد، تا این رشته را در مقام علوم اجتماعی به کرسی نشاند.
4) همین که شناخت اجتماعی علم تثبیت شود به کارگرفتن آن برای کنترل کردن، یا تنظیم کردن رفتار افراد یا گروهها در جامعه امکانپذیر خواهد شد.
یافت باوری منطقی یا همان اثبات گرایی (Logical Positivism) در قرن بیستم در دهه 1920 و 1930 به وسیله گروهی از فلاسفه که جمعاً به نام حلقه وین (Vienna circle) شناخته میشوند ارائه شد. این گروه به طور مرتب در وین گرد هم آمدند و هدف اولیه آنها این بود که چگونه علم طبیعی محض امکانپذیر است پس از آن بعضی از اعضای این گروه در صدد تعمیم این روشها به علوم اجتماعی برآمدند ردولف کارناپ یکی از مهمترین چهرههای این مکتب است که در نهایت به این باور رسید که فلسفه چیزی جز تحقیق منطقی درباره زبانهای صوری و ممکن نیست (Carnap 1937)
اثباتگرایان رفتهرفته به این باور رسیدند که درستی سنجی ویژگی محوری علم و هرگونه گفتمان معنادار در فلسفه یا هر حوزه دیگری است اگر گزاره یا نظریهای را میشد درستی سنجی کرد معنادار و در خور توجه بود نظریه در صورتی باید حفظ میشد که شواهد تجربی موجود، آن را تصدیق میکردند بدینترتیب بسیاری از نظامهای فلسفی میانه و اواخر سده نوزدهم «معناگرایی مطلق» هگل و نظامهای فلسفی فیشتر و برادلی کنار گذاشته میشوند اثباتگرایان برای درک انقلابهای صورت گرفته در فیزیک، ریاضیات و منطق اندیشههای کلیدی چندی را در این باره که کدام نظریه به چه دلیل ارزشمندند قبول کردند. این اندیشهها از اصل درستیسنجی، «تمایز گزاره تحلیلی – گزاره ترکیبی»، «تمایز واقعیت- ارزش» و وحدت علم بهره میگرفتند.
کارناف اعتقاد داشت که دانش تجربی بر تجربههای مقدماتی پایه میگیرد. که خود این تجربهها در غالب «آزمایش – گزاره» بیان میشود. او و پیروانش میگفتند همه علوم را میتوان از طریق تحلیل منطقی به گزارههایی درباره تجربههای مقدماتی فروکاست برای سمتگیری تجربه باورانه کارناف و بیشتر اعضای حلقه وین تمایز قائل شدن میان گزارههای تحلیلی و گزارههای ترکیبی اهمیت تعیین کنندهای داشت. تمایز واقعیت از ارزش برای اثباتگرایان اهمیت محوری داشت زیرا از نظر آنان نمیشد استدلالهای مربوط به داوریهای اخلاقی یا ارزشی را بر مبانی تجربی و منطقی استوار ساخت به اعتقاد آنان داوریهای ارزشی در هر حوزه مطالعاتی مانع پیشرفت آن خواهد شد. دیوید هیوم میگفت: بین این دو اصطلاح و گزارههای حاوی آنها تفاوت روشنی وجود دارد به گفته او هر چیزی که درباره «هست»ها کشف کنیم هرگز از نظر منطقی به ما اجازه نتیجهگیری در اینباره را نمیدهد،که چه «باید» بکنیم. امیل دورکیم از بنیانگذاران جامعه شناسی در سده نوزدهم میگفت هنگام مطالعه جامعه ممکن است به مشاهده ارزشهای حاکم بر آن جامعه بپردازیم ولی آنها را به عنوان یک سلسله واقعیات به مشاهده میگذاریم. نه اینکه آنها را به عنوان گذارههای درستی درباره اینکه چه چیزی درست و چه چیز خطا است تائید یا تکذیب کنیم سرانجام باید گفت اثباتگرایان بر اندیشه وحدت روش تمامی علوم قویاً صحه میگذاشتند. به باور آنان دانش علمی حاصل نوع واحدی از تحقیق، مشاهده و تحلیل است. حلقه وین شامل چند دانشمند علوم اجتماعی هم بود که پای پروژه علمی را به جامعهشناسی باز کردند. گرچه آنان بحثی از روابط بینالملل نکردند، ولی از نظر آنها کار بستپذیری روش شناسی فیزیک و منطق صوری در مورد جامعهشناسی در مورد روابط بینالملل هم به همان اندازه صادق بود.
از منظر اثباتگرایان پیشرفت در علم و معرفت بشری زمانی امکان پذیر بود که محققان از اتلاف وقت در حوزههایی که با پرسشهای ذاتاًبیپاسخ سر و کار دارند پرهیز میکردند پرسشهای مطرح در علوم غیرطبیعی و برخی پرسشهای فلسفی معنا دار و پرسشهای مطرح در مابعدالطبیعه، اخلاق، مذهب و دیگر حوزهها، بیمعنا هستند.
سرانجام اثباتگرایان به وحدت علم اعتقاد داشتند از این اندیشه افراد مختلف تفسیرهایی با اندک تفاوت به دست دادهاند ولی در نازلترین سطح به معنی وجود یک روش علمی بود که در مورد هر تحقیق که میشد علمی خواند به کار میرفت و از طرفی اثباتگرایان بر این معتقدند که مجموعهای از مشاهدات وجود دارد که تمامی علوم میتوانند از آن بهرهگیرند.
اثباتگرایان معتقد براین هستند که علوم طبیعی میبایستی همه خصایص کانونی و پاره عظیمی از خصایص پیرامونی را واجد باشد یعنی پیشبینی بسیار بکند و تبیینهایشان بر پایه امور نامحسوس باشد و فرضیات را به سبب پیشبینیها بیازماید در اثباتگرایی علاوه بر خصایص کانونی شرایط زیر نیز مدنظر است.
معرفت علمی به هیئت یک نظام متحد قیاسی از تئوریها در میآید.
این تئوریها نوعاً برای تبیین امور محسوس از مکانیسمهای نامحسوس بهره میجویند.
این تئوریها خواهان توصیف قوانین طبیعتاند.
این تئوریها پیشبینیهای نسبتاً دقیق را میسر میسازند.
این تئوریها از طریق پیشبینیهای حاصل از آنها،تقویت تجربی مییابند.
یکی از اهداف اصلی تئوری پردازی در علم این است که به تئوری واحدی در باب یک دسته از پدیدهها برسیم،یعنی تئوری جامع و واحدی که بتواند جمیع پدیدههای یک عرصه خاص را تبیین کند.
4- دلایل استفاده اثباتگرایان از علوم طبیعی:
– روشنترین دلیل نفوذ فرهنگی عظیمی است که علوم طبیعی از آن برخوردار است دولتها به طور عادی در مورد موضوعهای دشوار مربوط به سیاستگذاریهای فنی، از بهداشت مواد غذایی گرفته تا سلامت حیوانات و ایجاد استانداردهای ساختمانی با کمیتههای عمدتاً متشکل از متخصصان علمی مشورت میکنند.
– برتری دیدگاه تجربهگرایان از علم.
– به گفته دورکیم اگر علم با دور کردن فزاینده خودش از مفروضات عرفی پیشرفت میکند و درک عمیقتری از موضوعاش حاصل میکند باید همین را در مورد علوم اجتماعی نیز صادق بدانیم.
– امروزه در بیشتر کشورها آمارهای رسمی مربوط به تقریباً تمام جنبههای زندگی اجتماعی و اقتصادی مربوط به الگوهای بسیاری مانند: سلامت و مرگ، ازدواج و طلاق، بیکاری، اختلاف دستمزدها، و … جمعآوری میشوند و دانشمندان علوم اجتماعی برای جمعآوری و تفسیر این آمارها و همچنین برای ارائه توصیههایی در مورد پیامدهای سیاسی به خدمت گرفته میشوند.
5- مکتب فرانکفورت و نقد اثبات گرایی:
به زعم نظریه انتقادی گرایش فلسفه اثبات گرایی آن است که مطالعه جامعه را با مطالعه طبیعت یکسان فرض کند و مطالعات اجتماعی و انسانی را به صورت علمی درآورد و درصدد کشف قوانین اجتماعی و انسانی باشد قوانینی که اعتبار و اقتدارشان باید همانند اعتبار و اقتدار قوانین فیزیکی و علوم تجربی و طبیعی باشد قوانینی عام، فراگیر، آزمون پذیر و اثبات پذیر براساس روشهای تجربی و علمی پوزتیویسم یا همان اثبات گرایی از دیدگاه مکتب فرانکفورت، پیش برنده عقلانیت ابزاری است و این موضوع، به شدت مورد انتقاد هورکهایمرو آدورنو و دیگر اعضای آن قرار گرفت به نظر این دو و بعدها در دیدگاه مارکوزه وهابرماس، بی توجهی به چند ساحتی انسان از یک سو و تلاش برای حفظ تمایز میان ابژه و سوژه از دیگر سو که از زمان خرد باوری دکارت در فلسفه غرب ریشه گرفته بود، مهمترین محورهای نقادی را تشکیل میدادند.
یکی از مقالههای نشریه پژوهشهای اجتماعی وابسته به موسسه که با هدف شناخت شناسی و قلمرو نظریه اجتماعی منتشر شد با عنوان «نظریه سنتی و نظریه انتقادی» به تفاوتهای میان این دو پرداخت در این مقاله نظریه سنتی، طرفدار تمیز میان اهداف عملی دانش و مهمتر از آن نسبت جزمی میان سوژه و ابژه شناخته میشود.
هورکهایمر در مقاله «نظریه سنتی و انتقادی» نظریه سنتی را نگرش ضمنی علوم طبیعی مدرن تلقی میکند که در فلسفه مدرن به صورت برداشت پوزیتویسم مطرح گشته است ولی در این مقاله بیش از هر چیز نگران بسط این نوع برداشت از «نظریه» به علوم انسانی و اجتماعی است، برداشتی که سعی دارد تا علوم انسانی و علوم اجتماعی را تحت رهبری علوم طبیعی قرار داده و مبانی روش شناسی علوم طبیعی را در مورد آنها اعمال نماید از سوی دیگر در مقابل «نظریه انتقادی» قرار دارد که روال تعیین واقعیات عینی به مدد نظامهای مفهومی از دیدگاه بیرونی را رد کرده و مدعی است که امور واقع چنان که از کار جامعه پدیدار میگردند، به اندازه ای که واقعیات برای دانشمند بیرونی به شمار میآیند، بیرونی محسوب نمی شوند …
امروز محرک و انگیزه تفکر انتقادی … تلاش واقعی برای فرا رفتن از تنش و از میان برداشتن تقابل بین هدفمندی، خودانگیختگی و عقلانیت فرد و آن دسته از مناسبات فرایند کار است که جامعه براساس آنها بنا شده است.
هورکهایمر در این مقاله در سه مورد اصلی به نقد پوزیتویسم میپردازد (اول) در ارتباط با برخورد پوزیتویسم با افراد فعال انسانی به مثابه امور واقع (فاکتها) و موضوعات صرف در چارچوب نوعی جبرگرایی مکانیکی، (دوم) در خصوص برخورد پوزیتویسم با جهان به عنوان پدیده ای مسلم و ملموس در عرصۀ تجربه و عدم تمایز بین جوهر و عرض و (سوم) در ارتباط با برخورد پوزیتویسم مبنی بر ایجاد تمایز بین امر واقع و ارزش و منفک ساختن شناخت از علایق انسانی. بر این مبنا هورکهایمر پوزیتویسم را در مقابل نظریه دیالکتیکی قرار میدهد که بر خلاف پوزیتویسم تمامی عناصر متشکله یک پدیده را در پیوندی متقابل با یکدیگر قرار داده و «عناصر تجربی» را در قالب ساختهای تجربه، که برای منافع تاریخی مرتبط با تفکر دیالکتیکی حائز اهمیت به شمار میروند، قرار میدهد.
یکی از نکات مهم انتقاد هورکهایمر ، شامل ایدۀ تدوین یک روش علمی عام و مشترک برای علوم طبیعی و اجتماعی که عمدتاً توسط اعضای حلقه وین در برنامه ایجاد یک «علم واحد» ارائه شده بود، میشد. این برنامه متضمن تحقیر فلسفه و نفی هرگونه رویکرد انتقادی به علم بود و علم را فعالیتی اجتماعی همانند دیگر اشکال فعالیت در جامعه دانسته و مدعی بود که علم یعنی «شناخت و نظریه» در حالیکه نظریه انتقادی اولاً بر ماهیت دوگانه کلیت اجتماعی و تضادهای طبقاتی موجود در آن اذعان دارد، و ثانیاً بر پیوند کارگزاران با این کلیت و تلاش بر دگرگون ساختن جامعه و رهایی انسان تأکید دارد.
هورکهایمر از جنبه دیگری نیز به تمایز میان نظریه سنتی و نظریه انتقادی مینگرد، و آن برخورد با مقوله رهایی بخشی و قایل شدن رسالت رهایی اجتماعی بر مبنای تفکیک و یا عدم تفکیک بین حقیقت و ارزش است به اعتقاد هورکهایمر «بی طرفی ارزشی» علوم و عدم دخالت قضاوتهای ارزشی در عرصه علوم انسانی و اجتماعی در رأس همۀ رسالت رهایی بخش را از نظریه سلب کرده و آن را تا حد فرمولها و قواعد خشک آزمایشگاهی پایین آورده است.
بازدید: ۱۳۴