سحر، راوی رنجهای کودکان بی‌شناسنامه روی بوم نقاشی!

دسته: جامعه شناسی جنابی
بدون دیدگاه
سه شنبه - ۱۰ اسفند ۱۳۹۵


سحر، راوی رنجهای کودکان بی‌شناسنامه روی بوم نقاشی!

سحر، راوی رنجهای کودکان بیشناسنامه روی بوم نقاشی!

 

 

دورتادور کلاس پر از تابلوهای نقاشی بچههاست. از طرح قلمدان و قوری گرفته تا گلدانی پر از گل که گلبرگهایش حتی از فاصلهای دور قابل لمس هستند. معلم صدایش را بلند میکند و طوری که همه کلاس توجهشان جلب شود، به کوزه سفالی که روی میز وسط کارگاه نقاشی قرارگرفته، اشاره میکند.

«بچه‌ها سعی کنید تمام خطوط روی کوزه را ببینید. حتی جاهایی که چشمتان در نگاه اول نمی‌بیند، با دقت که نگاه کنید، دیده می‌شوند…» چشمها می‌چرخند و نگاه معلم نقاشی روی حرکت دستهای تک‌تک شاگردانش قفل می‌شود. آنها که حساس‌تر هستند، از ریزترین خطوط نمی‌گذرند؛ با دقت به تمام جوانب سوژه نگاه می‌کنند و چنان نبوغی از خود نشان می‌دهند که ایمان بیاوری، هرچه حساس‌تر باشی هنرمندتری… نگاهش رو به سحر می‌چرخد.

«مثل سحر زیاد در این کلاس داشته‌ام؛ بچه‌های بدون شناسنامه‌ای که هرگز به مدرسه نرفته‌اند و تمام عشقشان در این دنیا، گوش کردن به صدای بچه‌ها پشت دیوارهای مدرسه بوده است! حضور در آموزشگاه نقاشی و آموزش در کنار بچه‌ها، برای آنها مانند رؤیایی است که تعبیر شده».

موضوع بی شناسنامه بودن گروه زیادی از مردمان سیستان‌وبلوچستان، موضوع تازه‌ای نیست. آن‌چنان‌که اسناد و گزارشها نشان می‌دهند، از سال 1374 تاکنون، بیش از 14 هزار پرونده فاقدان شناسنامه در شورای تأمین سیستان‌وبلوچستان، تعیین تکلیف شده‌اند. به‌طور متوسط، چیزی حدود هزار پرونده در سال… بااین‌حال، گروه کثیری از بی‌شناسنامه‌ها همچنان در انتظار هستند تا هویت ملی‌شان تأیید شود. روایت سحر، دختر بلوچ ساکن شهریار، روایت زندگی یکی از دهها کودکی است که همچنان در انتظار گرفتن شناسنامه، روزگار می‌گذرانند. او این شانس را داشته تا برای کشف استعدادهای نهفته‌اش به آموزشگاه نقاشی برود و حالا راوی رنجهای کودکان بی‌شناسنامه روی بوم نقاشی شود. حالا، مداد طراحی و کاغذ کاهی، همراه همیشگی روزمره‌گیهای او شده‌اند.

شناسنامهدار کردن هر آنچه جان دارد!

سال 91 بود که سحر و سه خواهرش به همراه پدر و مادرشان به‌دلیل نداشتن شناسنامه و مدارک هویتی بازداشت‌شده و به اردوگاهی در ورامین منتقل شدند. آن‌وقتها، سحر 10‌ساله بود و خواهرانش چند سالی از او کوچک‌تر… تقریباً جز هول و تکانهای گاه‌وبیگاهی که هر روز در اردوگاه شاهدش بود، چیز زیادی به یاد ندارد.

از ورامین آنها را به اردوگاه زاهدان منتقل می‌کنند تا به ظن غیر ایرانی و غیرمجاز بودن از مرز خارج شوند اما در زاهدان و در یک‌قدمی خروج از مرز، تلاش فعالان حقوق کودک نتیجه می‌دهد و با استعلامی که از یکی از اقوام دور خانواده سحر در یکی از روستاهای زاهدان گرفته می‌شود، ایرانی بودن او و خانواده‌اش اثبات می‌شود؛ درست مانند دهها ایرانی بی‌شناسنامه دیگری که به بهانه غیرمجاز بودن از کشور خودشان دیپورت می‌شوند! مثل ماه‌پری، دختر کم‌سن‌وسال بلوچ که پنج سال پیش برای همیشه رفت.

او از اردوگاه سمنان به افغانستان فرستاده شد و بعد از مدتی به عقد یک مرد سن‌و‌سال‌دار درآمد. دلش می‌خواست برگردد اما شناسنامه نداشت؛ نه خودش می‌توانست بیاید، نه خانواده‌اش می‌توانستند، بروند دیدنش… سحر از اتفاقی که برای ماه‌پری افتاده، خبر دارد و نگران است قصه او برای دخترکان بی‌شناسنامه دیگر هم تکرار شود.

حالا دو ماهی می‌شود که سحر به کلاسهای یادگیری نقاشی در یک آموزشگاه می‌رود. تقریباً بعد از آتش زدن چادر بلوچهای دوره‌گرد شهریار، او با همراهی یکی از دوستانش توانست به آموزشگاه نقاشی بیاید و نگارگری یاد بگیرد. برای سحر، این آموزشگاه جایی است که می‌تواند برای ساعاتی هر چند کوتاه، دغدغه‌های ریزودرشت زندگی روزمره‌اش را فراموش کند.

نقاشی کشیدن برای او، یک بهانه است؛ بهانه‌ای برای تعبیر شدن تمام رؤیاهایی که هر شب خوابشان را می‌بیند و بازشدن تمام عقده‌هایی که حتی شیء بی‌جان را صاحب هویت می‌خواهد. خطوط سرد و بی‌روح اشیا، هرچند در دنیای واقعی، رنگ‌پریده و خالی از احساس هستند، اما روی کاغذ طراحی با هر تکان دستی جان می‌گیرند و زنده می‌شوند و این برای سحر، دختر ایرانی بی‌شناسنامه بلوچ، به معنای «شناسنامه‌دار» کردن دنیای پیرامون است. آن‌چه برای او و همسالانش اتفاق نیفتاده، تبدیل به بهانه‌ای شده تا بهتر ببینند و زیباتر خیال‌پردازی کنند.

کلاس نقاشی و تعبیر رؤیای نشستن سر کلاس درس

حضور در کلاس نقاشی برای سحر، مانند تجربه رفتن به مدرسه‌ای بوده که هرگز نرفته است. مربی آموزشگاه نقاشی می‌گوید این ویژگی در بیشتر کودکانی که شرایط سختی را در زندگی گذرانده‌اند، وجود دارد. او که سالهاست به کار هنری مشغول است، از تجربه آموزش نقاشی به کودکان بی‌شناسنامه می‌گوید: در این چند سال، تعدادی شاگرد داشته‌ام که از بچه‌های بی‌شناسنامه بودند؛ از مهاجران افغانستانی تا کودکان بلوچ ایرانی که بدون داشتن هرگونه مدرک هویتی به کلاسهای ما آمده‌اند و استعداد خوبی هم در یادگیری داشتند.

این مربی نقاشی می‌گوید: محیط کلاسها، برای این بچه‌ها جذاب است زیرا تا پیش‌ازاین، محیط مدرسه یا آموزشگاه و جمع‌شدن در کنار عده‌ای دیگر را که آنها هم برای یادگیری آمده‌اند، تجربه نکرده‌اند؛ بنابراین برایشان جالب است که در این کلاسها حضورداشته باشند.

او ادامه می‌دهد: یک ویژگی در بچه‌هایی که به هر شکلی از برخی خدمات اجتماعی محروم هستند (مثلاً بدون شناسنامه‌ بوده یا کودکان مهاجر)، مشترک است و آن این بوده که بسیاری از این بچه‌ها به‌دلیل این‌که به دنیای اطرافشان بسیار دقت می‌کنند، هوش و استعداد بالایی در یادگیری هنرهای تجسمی دارند. این مسأله، شاید به این دلیل است که آنها با واقعیات زندگی، هر روز درگیر هستند. تلخی نرفتن به مدرسه، زندگی در شرایط سخت و گاه در محرومیت مادی و اجتماعی را با تمام وجودشان حس می‌کنند و به‌همین‌دلیل، نگاهشان به دنیای پیرامون متفاوت است.

سختیهای زندگی و کار با بچههای بیشناسنامه

باوجوداین، کار با بچه‌های بی‌شناسنامه سختیهایی هم دارد. «تا‌به‌حال پیش نیامده اما خیلی وقتها این بچه‌ها بدون هرگونه مدرک هویتی در این کلاسها حضور پیدا می‌کنند و من فقط به خاطر این‌که عشق و علاقه‌شان را به نقاشی و حضور در کلاسها می‌بینم موافقت می‌کنم. به‌هرحال، من نمی‌توانم جلوی ورود این بچه‌ها به کلاسها را بگیرم. چون اینجا برای آنها محلی است که می‌توانند برای ساعاتی دغدغه‌هایشان را فراموش کنند».

فاقدان شناسنامه از بسیاری از حقوق اجتماعی و رفاهی محروم هستند. حق تحصیل و برخورداری از خدمات بهداشتی و رفاهی و حق گرفتن یارانه نقدی باوجود وضعیت مالی نامطلوبی که بسیاری از آنها با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند، ازجمله مواردی بوده که شرایط زندگی را برای آنها سخت کرده است. آن‌چنان ‌که گزارشها نشان می‌دهند، گروهی از مردمان بلوچ که به دلایلی همچون سبک زندگی دوره‌گردی یا به امید پیداکردن شغلی مناسب از استان سیستان‌وبلوچستان به سایر شهرها مهاجرت می‌کنند، وضعیت به‌مراتب بدتری دارند. سکونت به ‌شکل چادرنشینی در حاشیه استانهای بزرگی همچون تهران، اصفهان و مازندران موجب شده است رنگ آرامش از زندگی‌شان رخت بربندد؛ گاهی با آتش‌زدن چادرها به بهانه اسکان غیرمجاز و گاهی با رانده‌شدنشان از خانه‌های مسکونی…

یکی از 30 چادری که سه ماه پیش در قلعه حسن خان شهریار به بهانه اسکان غیرمجاز در آتش سوخت، محل سکونت سحر و خانواده‌اش بود.

درست از وقتی او هفت‌ساله شد و دید که بچه‌ها گروه‌گروه به سمت مدرسه سرازیر می‌شوند و او خانه‌نشین است، فهمید یک جای کار می‌لنگد. اصلاً همان‌جا بود که فهمید شناسنامه نداشتن یعنی چه! انگار که اراده‌ای آگاهانه یا ناآگاهانه، حق رفتن به مدرسه و تجربه شیرین یادگیری با همسالان را از او سلب کرده باشد.

دستش را می‌گذارد زیر چانه‌اش و با لهجه زیبای بلوچستانی با صدایی آرام، شروع به صحبت می‌کند. «پنج، 6 سال پیش قبل از این‌که بیام کرج، گرگان زندگی می‌کردیم. پدرم ساز می‌زد و ما زندگی دوره‌گردی داشتیم. وقتی بچه‌های محله که هم‌سن‌و‌سال من بودن، می‌رفتن مدرسه و من نمی‌تونستم برم، فهمیدم دلیلش بی‌شناسنامه‌بودن ماست. می‌گفتن بدون شناسنامه که نمیشه رفت نشست توی کلاس درس! همیشه از دور که مدرسه رو می‌دیدم، دلم می‌خواست برم فضای داخل کلاسها رو ببینم».

چادرهایی که کلاس درس بودند و سوزانده شدند

رفتن به مدرسه برای سحر که 15 ساله است و خیلی دیگر از هم‌سن‌و‌سالان او همچنان یک آرزو است. «نه فقط من، خیلی از بچه‌هایی که هم‌سن من هستند، همه دوست داریم بریم مدرسه تا با بچه‌های دیگه درس بخونیم». اما نرفتن به مدرسه، مانع یادگیری او نشد و چادرها محلی شدند برای آموزش به کودکان بی‌شناسنامه بلوچ. وقتی فعالان حقوق کودک به این چادرها مراجعه کرده و با استفاده از کمترین امکانات آنجا کلاسهای درس برپا و به این شکل با بچه‌ها ارتباط برقرار می‌کردند.

سحر تا کلاس دوم دبستان را در همین چادرها که سه ماه پیش به بهانه غیرمجاز بودن در آتش سوزانده شدند، آموخت و با همین سطح سواد به بسیاری از افراد فامیل، خواندن و نوشتن یاد داده است.

می‌گوید خاله‌ای دارد که با گوش کردن پشت دیوار کلاس، سواد یاد گرفته و انگار او هم استعدادش را در یادگیری از خاله‌اش به ارث برده است؛ هفته‌ای یک‌بار اعضای فامیل و دوستان را دور هم جمع می‌کند و برایشان کلاس سوادآموزی می‌گذارد.

همپای کودکان تا کاهش ازدواج زودهنگام

در کنار اینها سحر به دختران 12، 13 ساله بلوچی که زود ازدواج می‌کنند، مشاوره می‌دهد که تا می‌توانند کودکی کنند و زود ازدواج نکنند. «چون شناسنامه ندارن و نمی‌تونن درس بخونن، زود ازدواج می‌کنن. خیلی وقتا خودشون دوست دارن که ازدواج کنن بااین‌حال، من بهشون میگم ازدواج نکنین. خودمم دوست ندارم زود ازدواج کنم. پدر و مادرمم نمی‌خوان من و خواهرام زود ازدواج کنیم. می‌خوام هر کاری از دستم بربیاد برای دوستام انجام بدم که شناسنامه‌دار بشن و از این وضعیت بلاتکلیفی خارج بشن».

آن‌گونه که برخی فعالان مدنی نیز تأکید می‌کنند، ازدواج دختران در سنین پایین در میان خانواده‌های بلوچ در بسیاری از مواقع با اجبار خانواده صورت نمی‌گیرد و مشاهدات میدانی در بین خانواده‌های بلوچ ایرانی ساکن شهریار نشان می‌دهد، غالب دخترانی که در 12، 13 سالگی ازدواج می‌کنند، از میان هم‌سن‌و‌سالهای خود پسری را به همسری برمی‌گزینند و این مسأله گاهی ریشه در عشقهای نابهنگام دوره نوجوانی هم دارد؛‌ عشقهای گذرایی که اغلب با دغدغه‌هایی همچون درس خواندن و حضور در جمع همسالان کمرنگ می‌شوند و اغلب تا رسیدن به بلوغ عقلی، جدی گرفته نمی‌شوند، در میان دختران بی‌شناسنامه بلوچ که دغدغه‌های شیرین این‌چنینی از آنها گرفته‌شده، رنگ می‌بازند و جایشان را به ازدواجهای زودهنگام می‌دهند.

پس از آتش‌زدن چادرها تعدادی از مردم بلوچ، در خانه‌های مسکونی محدوده ملارد و شهریار ساکن شدند. سحر می‌گوید شرایط گرفتن خانه سخت بود. «چون شناسنامه نداریم، کسی به ما خونه اجاره نمی‌ده. پدرم هر چی کار کرده بود رو جمع کرد که خونه اجاره کنه اما به هر بنگاهی که می‌رفت، می‌گفتن نمی‌تونیم به شما خونه اجاره بدیم. آخر هم یکی از فامیلهامون که شناسنامه داشت، اومد و خونه را به اسم او قولنامه کردیم». اما گروهی دیگر از همسایگان چادرنشین سحر به‌دلیل شرایط نامساعد مالی و نداشتن امنیت، مجبور به مهاجرت به شهرها و استانهای دیگر شدند.

زندگی در بیم و امید

سحر، روز آتش‌زدن چادرها را به خاطر می‌آورد. دست می‌کشد روی پیشانی‌اش و آب دهانش را از به‌خاطرآوردن آن خاطره تلخ قورت می‌دهد و می‌گوید: «خیلی بد بود، خیلی. اصلاً نمی‌خوام یادم بیاد»!

او که به همراه پدر و مادر و خواهرانش، سه بار آتش‌زدن چادرهایی را که محل سکونتشان بود، تجربه کرده‌اند، حالا در یک‌خانه مسکونی در شهریار با خانواده‌اش زندگی می‌کند. «زندگی داخل چادر خیلی سخت بود. وقتی چادرها رو آتیش زدن، آب اون اطراف رو هم قطع‌ کردن که دیگه دسترسی به آب هم نداشته باشیم، اصلاً دیگه نمی‌تونستیم اونجا بمونیم. ما همیشه دوست داشتیم خونه داشته باشیم اما خب به خاطر این شرایط مجبور بودیم تو چادر زندگی کنیم».

اما سکونت در خانه‌ای که امکانات اولیه و ضروری آب، برق و گاز را دارد، هم لذت‌بخش بوده و هم برای سحر و خانواده‌اش و دهها خانواده دیگر بلوچ که شناسنامه ندارند، با دلهره‌هایی همراه است. بی‌شناسنامه‌ها اغلب به‌عنوان مهاجران غیرقانونی شناخته می‌شوند. دلهره رانده‌شدن از خانه‌های مسکونی‌ای که اغلب با فشارهای اهالی متنفذ محل اتفاق می‌افتد و هم‌چنین نداشتن محل درآمد مناسب به‌ دلیل نداشتن شناسنامه همراه همیشگی مردان، زنان و کودکان بی‌شناسنامه ایرانی است. آنها اغلب به ‌دلیل شغل کم‌درآمد نوازندگی شرایط مالی مساعدی ندارند؛ از طرفی به ‌دلیل بی‌شناسنامه‌بودن از حق برخورداری یارانه نقدی هم محروم هستند. به همین دلیل در بسیاری از مواقع نمی‌توان امیدوار بود که از پس هزینه‌های تأمین مخارج زندگی بربیایند و خطر بازگشت به زندگی چادرنشینی و متعاقب با آن، آتش زدن چادرها به‌طور مرتب در کمین آنهاست؛ دور باطلی که به‌ دلیل شناسنامه‌دار نشدن آنها، بیم آن می‌رود دوباره تکرار شود. منبع: وقایع اتفاقیه- خبرآنلاین

 


نوشته شده توسط:صادق کاخکی - 11476 مطلب
پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۵۶
برچسب ها:
دیدگاه ها

تصویر امنیتی را وارد کنید *