مادرقسی القلب و کودک بی پناه
مادرقسی القلب و کودک بی پناه
مادرقسی القلب و کودک بی پناه
از بیمارستانی در تهران گزارشی رسیده بود که کودکی حدوداً 5 ساله با جراحات شدید توسط فردی ناشناس به آنجا آورده شده و بستری است. گزارش جهت رسیدگی به قاضی ارجاع شده بود. دستور معرفی وی به پزشکی قانونی برای بررسی جراحات وارده صادر شد. ابتدا تصور میشد جراحات وارده توسط نامادری به وی واردشده است. بلافاصله دستور تحقیقات لازم و شناسایی و دستگیری فرد مقصر صادر شد. گواهی پزشکی قانونی بلند بالایی صادرشده بود.
چند نمونه از جراحاتی که ذکرشده بود عبارت بود از کبودی زیر هر دو چشم ناشی از ضربه جسم سخت – چندین خراش روی صورت – چندین زخم عفونی روی پشت و سینه که نیاز به بخیه داشت. حدوداً 10 مورد آثار سوختگی با آتش سیگار در نقاط مختلف بدن – جای سوزاندن با سیخداغ در سر آلت وانتهای آن در محل اتصال به بیضهها – سوختگی با آتش سیگار روی پوست بیضهها – کبودیهای متعدد روی باسنهای چپ و راست چند مورد شکستگی در استخوانهای نقاط مختلف بدن ازجمله ساعدهای هر دودست و دندهها و انگشتان دستوپا و غیره.
بچه 5 ساله خیلی آزاردیده بود و در حقیقت شاکی کوچولوی پرونده او بود و از جوری که بر او رفته بود شکوهها داشت. دیهاش را که محاسبه میکردی و جمع میزدی انگار مرتکب این عمل چهار الی پنج نفر آدمبزرگ را کشته باشد. پدرش زندانی بود و او با مادرش زندگی میکرد.
کسی باورش نمیشد که مادرش جگرگوشهاش را به این روز انداخته باشد. مادر از غیبت شوهرش به تنگ آمده بود تحمل بهانه گیریهای بچهاش را نداشت و بچه 5 ساله بیخبر از هیاهوی این دنیا دلش میخواست کودکی کند. با هماهنگی قاضی ترتیبی داده شد که پدر را از زندان احضار کنند و بچه را از بیمارستان بیاورند تا این دو که مدتها همدیگر را ندیده بودند دیداری تازه کنند و درعینحال مراحل قانونی پرونده طی شود. ولی هیچیک از آن دو از اینکه طرف مقابل میآید خبری نداشتند. مادر هم بهعنوان نفر سوم در بیرون از دادگاه نگهداشته شد. با آمدن پدر و فرزند در دادگاه یکی از رقتآورترین صحنههایی که قاضی در زندگیاش دیده بود رقم خورد.
پسرک کوچولو دور از چشم مادر بیمسؤولیتش پدر را که دید پر گشود به سمتش رفت و شروع به شکوه کرد و بلاهایی را که به سرش آمده بود گریهکنان شرح میداد و پدر متعجب از خبرهایی که از همسرش درباره سلامتی فرزند مشترک شنیده بود نمیدانست چه بگوید. درد زندانی بودن که به لحاظ مشکلات مالی برایش پیشآمده بود بس نبود حالا یک درد دیگر و جانکاه ترکه بوی تعفن بیصداقتی و بیرحمی میداد وی را میآزرد با شکایت پدر برای مادر بیرحم قرار بازداشت صادرشده و به زندان معرفی شد و کودک بینوا که دیگر سرپرستی نداشت به بهزیستی سپرده شد. ده سال از آن ماجرا میگذرد. قاضی پرونده صحنههایی را که آن روز دیده بود فراموش نکرده است. گریه همه افراد حاضر در دادگاه را – حتی منشی و مدیر دفتر دادگاه را – گریه مأمورین انتظامی هنگامیکه پسرک برای بابا درد دلش را بیان میکرد و بغض خودش که از اول جلسه دادگاه در سینه حبس کرده بود ولی با آخرین کلمات کودک بالاخره ترکید و بدین ترتیب بود که ابهتی که از وی در آن جلسه انتظار میرفت قربانی مظلومیت کودک شده بود. کودکی که خود قربانی مادر بود.
منبع: وبلاگ خاطرات قضایی واقعی