اینجا بشاگرد، منطقهای با بالاترین درجه محرومیت
اینجا بشاگرد، منطقهای با بالاترین درجه محرومیت
آنها فراموش شدهاند!
اینجا بشاگرد، منطقهای با بالاترین درجه محرومیت
نمیدانم از کجا شروع کنم؛ از زنان روستای «پاکوه سیاه» که همه عمرشان حمام ندیدهاند یا مادربزرگی که قمقمهاش را از چشمه کوچکی پر میکند که بزهایش هم از آن مینوشند؟
از نوجوانهای روستای «دارزان» بگویم که ساعت 3 نیمهشب راه پر افتوخیز کوهستانی را میپیمایند تا دم دمای صبح به مدرسه برسند یا از زن بیوه 33 سالهای که با 6 سر عائله به هزار زحمت میتواند شکم بچههایش را نیم سیر از نان خشک پر کند؟ نمیدانم از اهالی روستای «پاسه» بگویم که با یک دبه آب هفتهای را سر میکنند یا از آدمهای «دوون» که سالهاست طعم هیچ میوهای را نچشیدهاند و نمیدانند سیری قبل از خواب یعنی چه؟ میتوانم گزارش را از کودکان «درکاه» آغاز کنم که تنها تفریح و سرگرمیشان دویدن با پایبرهنه در خاکوخل است یا از انتظار ملالآور سالخوردگان روستای «نزوپرارن» برای مردن! سردرگمم که نقطه اوج داستان کجاست، آغاز روایت کجا میتواند باشد، تصویر طلایی برای نوشتن کدام است؟ از غرب هرمزگان راه میافتم و به شرقیترین نقطه این استان یعنی بشاگرد در مرز سیستان و بلوچستان میرسم. مردم روستاهای دورافتاده و کپری در طول مسیر، تنها سه خواسته مشترک دارند و بس؛ آب، جاده، بهداشت.
بشـــاگرد؛ منطقــهای دورافتــاده از تـوسعه
خبر ورودمان به روستای «پاکوه سیاه» از توابع گوهران بشاگرد زودتر از خودمان رسیده. مردها با چهرههایی آفتابسوخته مقابل کپرهاشان ایستادهاند. از دور چیز زیادی معلوم نیست. وقتی از ماشین پیاده میشویم به پیشوازمان میآیند. پلاک ماشین دولتی است و اهالی فکر میکنند برای رسیدگی به وضعیت زندگیشان آمدهایم. نپرسیده، از بیآبی مینالند و اینکه بچههایشان اسهال و استفراغ گرفتهاند. وقتی میگویم از تهران آمدهام، همهمهای بپا میشود. از آبگرفته تا ضعف آنتن دهی تلفن همراه و نبود سیگنال تلویزیون و جاده سنگلاخی گلایه میکنند که ماهم نیم ساعتی تا رسیدن به روستا در آن بالا و پایین پریدیم و اینکه خانه بهداشت هیچوقت دارو ندارد و…
آنها از بیآبی حرف میزنند و من خیره ماندهام به وضع زندگیشان. لباسهای تنگ و کهنه، دمپاییهای پارهپاره و وصلهپینه، ریسمانهای آویزانی که دیوارهای حصیری را با آن رفو کردهاند، خانه یا کپرهایی که مثل تاول از زمین بیرون زده و…
ابراهیم شعبانی که یکی از اهالی روستاست و از بیماری سنگ کلیه رنج میبرد از فقر و بیکاری میگوید: «زمانی که خشکسالی نبود دامداری میکردیم و زندگی بد یا خوب میگذشت ولی 10 سال است وضعیت هر روز بدتر از دیروز میشود. 2 سال است باران نباریده و هیچ آبی برای خوردن نیست. تازه راضی هستیم وضعیت همینجور بماند؛ تابستان آنقدر گرم است که قحطی آب میشود».
همراه با مردان روستا که 6 نفرند و بچههای قدونیمقدی که در همین دوران خشکسالی به دنیا آمدهاند، در روستایی که هیچ شباهتی به روستا و آبادی ندارد، گشتی میزنیم. 15 کپر و 62 سکنه! نسبت نابرابری که ذهنم را درگیر میکند. کپرهایی که برای وارد شدن به آن باید تا کمر خم شد. سقف کپرها کوتاهتر از قد من است و بهقدری کوچک که شاید بهزور 3 نفر در آنجا شوند. در روستا هیچ حمام یا توالتی وجود ندارد؛ اینجا سرویس بهداشتی و حمام اگر کاسهای آب پیدا شود، چندمتری دورتر از کپرهاست.
ابراهیم میگوید: هر 10 روز یکبار خودشان را با 2 بطری یک و نیم لیتری میشویند. پوست اهالی خشک و چروکیده و صورتهایشان پر از آبله است. خبری از خانه بهداشت و مدرسه هم نیست. بچهها برای مدرسه باید به روستای دیگری بروند که نزدیک به یک ساعت راه دارد. روستاییان پاکوه سیاه هیچ امکانات و دلخوشی ندارند جز برق.
یااللهگویان وارد یکی از کپرها میشویم. توی کپر تاریک است و نور خسیسی از روزنه برگهای بههمبافته نخل به داخل میتابد. مادر خانواده خمیر درست میکند تا برای ناهار نان بپزد. دخترهایش هم کنارش نشستهاند. دور تا دور کپر و دورتادور اجاقی که در وسط کندهاند، بشقاب و پارچ و لیوان و دفتر و کتاب چیده شده و چند پتوی کهنه. زیراندازشان هم فرشی از جنس برگ خرماست.
از دخترها که به صورتشان برقع زدهاند و معلوم نیست چند سالهاند میپرسم درس میخوانند؟ جوابی نمیدهند؛ بهجای من آنها غریبی میکنند. تا پدر بخواهد بهجای آنها حرف بزند، خواهر بزرگتر که بعد میفهمم 14 سال دارد، پاسخ میدهد «تا پنجم» و خاموش میشود.
پدرشان ادامه حرف را میگیرد: «آقای مهندس! اگر بخواهند درس بخوانند، باید بروند روستایی که با اینجا یک ساعت و نیمفاصله دارد. بهتر است درس نخوانند و شوهر کنند. پولی نداریم آنها را مدرسه بفرستیم. من برای سیر کردن شکمشان هم ماندهام.» دلیل ساکت بودن زنان و دختران را کاملاً درک میکنم؛ آنها محکومبه اطاعت از شرایط غیرقابل تحملاند و گذران زندگی با نان خالی.
22 کپر که گویی از روستا جاماندهاند نظرم را جلب میکند. اهالی میگویند آنجا خانه زنانی است که شوهرانشان را از دست دادهاند. یکی از آنها زنی 70 ساله به نام «ماه ملک شبانی زاده» است که 20 سال پیش شوهرش را از دستداده و تنها زندگی میکند. «زهرا» هم 3 سال پیش شوهرش را به خاطر اعتیاد شدید از دستداده. او برخلاف بقیه، برقع نزده و با چادری کهنه که به سر دارد از کپر بیرون میآید. از زهرا سنش را میپرسم. میگوید: ۳۴ سال.
زهرا زن لاغراندام ریز جثهای است با لباس قرمز چرکمردهای که سعی دارد آن را زیر چارقدش پنهان کند. مثل بقیه آدمهای اینجا چهره آفتابسوختهای دارد. فقر و اداره بچههای قدونیمقدی که تنها ارث بجا مانده از شوهر است، او را شکسته و پیر و فرتوت کرده. خودش نمیداند ولی رنگپریدگی و سرگیجههایی که او از آنها حرف میزند، نشانه کمخونی شدید است. وقتی میگوید 34 ساله است نه من، نه عکاس و نه راننده، نمیتوانیم باور کنیم. کارت ملیاش را میآورد: «زهرا شبانی زاده. تاریخ تولد 20/06/1361 نام پدر: کناری».
– چند تا بچه داری؟
– 4 تا پسر و 2 دختر. پسر بزرگم 18 ساله است.
– چندسالگی ازدواج کردی؟
– 14 سالگی
– خرج زندگیات را از کجا میآوری؟
– یارانه. 318 هزار و 500 تومان.
– خودت یا بچههایت کار نمیکنید؟
– نه همهشان درس میخوانند ولی خودم تا چند ماه پیش، حصیر میبافتم ولی از زمانی که کتف راستم درد گرفت، دیگر نمیتوانم کار کنم. آن زمان هم که کار میکردم، هر حصیری 3 روز وقت میبرد که 3 هزار تومان مزدش بود. مجبور بودم برای همین 3 هزار تومان جان بکنم.
– برای درد کتفت دکتر هم رفتهای؟
– نه من با یارانه نمیتوانم شکم این بچهها را سیر کنم. چیزی نمیماند که برایشان لباسی بخرم یا دکتر بروم. هر روز دعا میکنم هیچکدامشان مریض نشود وگرنه باید توی شهر کاسه گدایی دستم بگیرم.
– چه غذاهایی میخورید؟
– با یارانه 2 کیسه آرد میخرم که میشود 80 هزار تومان. اگر اتفاقی نیفتد کنسرو لوبیا و ماکارونی و سیبزمینی و پیاز و عدسی هم میخرم ولی بیشتر اوقات با نان شکم بچهها را سیر میکنم.
– گوشت و مرغ و میوه چطور؟
– 2 سال است نه گوشتی خوردهایم و نه میوهای، اصلاً پولی برایمان باقی نمیماند که گوشت و میوه بخریم.
مگر میشود صبح تا شب را در این بیابان بدون هیچ کورسوی امیدی بیهیچ غذایی و بیهیچ دلمشغولی گذراند؟ بچهها صبح تا شب به جاده سنگلاخی زل میزنند و منتظر مینشینند تا شاید پدر یا مادرشان که به شهر رفته، چیزی برایشان بیاورد.
آنها فراموششدهاند.
از جاده اصلی تا روستای «درکاه» چیزی نزدیک به 15 کیلومتر راه است که با توجه به صعبالعبور بودن مسیر و ناهموار بودن جاده بیشتر از یک ساعت طول میکشد. وقتی از سینهکش کوه بالا میآییم کپرها ظاهر میشوند. روستاهای این منطقه آنقدر پراکنده و دور از هم هستند که برای بازدید از هر روستا دستکم باید یک ساعت در راه باشیم. حالا حساب کنید اگر برایشان اتفاقی بیفتد یا کسی مریض شود چگونه باید خودشان را به نزدیکترین خانه بهداشت یا شهر برسانند؟
«ابراهیم لشگری» یکی از اهالی روستای درکاه به پیشوازمان میآید. خوشحال است که پس از ماهها لااقل چندنفری آمدهاند تا ببینند اهالی زندهاند یا نه! همان اول کاری میرود سر اصل ماجرا؛ از بیآبی میگوید و اینکه مجبورند از چشمههای بیرمق کاسهای بردارند: «این شیلنگها را میبینید از کوه پایین آمده؟ آب را داخل این تانکرها میریزیم تا مردم از آن استفاده کنند، هر خانواده یک ساعت در هفته. برای بزهایمان نه علفی هست و نه آبی. معلوم نیست کی سقط میشوند. قرار بود برایمان چاه آب بزنند ولی بیشتر از یک سال است هیچ کاری برایمان نکردهاند و روستایی که 300 خانوار داشت جمعیتش به 80 خانوار رسیده. همه کوچ کردند. رفتند هشت بندی و میناب و بندرعباس. اگر وضعیت همینجور باشد، ما هم چارهای جز کوچ نداریم».
«عزیزالله فعالیان» ادامه حرف هم روستاییاش را میگیرد: «خودتان ببینید ما چه وضعیتی داریم. نه تلویزیون، نه آب، نه بهداشت درستوحسابی. جاده را هم که آمدید و دیدید چقدر خطرناک است. سال گذشته زن بارداری را میخواستیم برسانیم بیمارستان که توی همین جاده از دنیا رفت. خب ما باید به چه چیزی دلمان را خوش کنیم؟ ما شبیه غارنشینانی شدهایم که نه کسی را میبینیم نه کسی ما را میبیند. احساس آدمهای روستا این است که کسی به ما توجهی نمیکند».
وضعیت بهداشت و تحصیل بچهها را از زنی به نام «آسیه» که سر تنور نشسته و در حال پختن نان است، میپرسم. حرف بقیه را تکرار میکند: «هیچچیز خوب نیست. بچهها تا پنجم و ششم بیشتر درس نمیخوانند. خانه بهداشت فقط فشارخون میگیرد و دارو هم ندارد. این چند دستشویی و حمام را سال گذشته از جهاد و کمیته امداد آمدند و ساختند».
بچههای این روستا هم مثل روستای پاکوه سیاه با پایبرهنه در خاکوخل بازی میکنند. حتی توپی هم ندارند که دنبالش بدوند و به طرفی شوت کنند. به گفته اهالی درکاه، اینجا قدیمیترین روستای بشاگرد است که هرسال تعدادی از جوانهای آن برای همیشه روستا را ترک میکنند. خشکسالی و فقر چه بلاهایی که سر آدمهای این منطقه درنیاورده است. منبع: ایران