روایتـی از یـک خیـانت

دسته: رویداد و حوادث , مطالب برگزیده
بدون دیدگاه
یکشنبه - ۱۹ دی ۱۳۹۵


روایتـی از یـک خیـانت

روایتـی از یـک خیـانت

24021818

24021818

زن جوان عاشق سفر بود، اما وقتی با فوتبالیست مشهور وارد جاده زندگی شد، در میانه راه به جای جزیره خوشبختی به سراب رسید. روی جلد پروندهاش نوشته بودند؛ «درخواست مطالبه مهریه»، اما این فقط گام نخست بود که او را به ساحل آرامش نزدیکتر میکرد.

در همهمه راهروی شلوغ مجتمع قضایی خانواده- ونک- زن جوان را کسی نمی‌شناخت، اما همسرش فوتبالیست معروفی بود. «سهیلا» شبیه یکی از بازیگران مشهور سینما بود اما برخلاف اکثر هنرپیشه‌ها لباس ساده‌ای به تن داشت و آرایش هم نکرده بود. در لحظات باقی مانده تا وقت رسیدگی به دادخواستش، به شوهرش فکر می‌کرد که از حدود یک سال قبل آفتابی نشده بود.

همین‌طور به زن جوانی که ممکن بود شریک زندگی‌اش شده باشد- و به دو دختر- که در خانه منتظر برگشتن مادر از دادگاه و پدرشان از سفر بودند.

از آنجا که نام همسرش با «ج» شروع می‌شد برای همین اسمش را گذاشته بود؛ «آقای جیم». درنظر سهیلا زندگی 14 ساله با آقای جیم مثل اردوی کوتاه قبل از مسابقه می‌ماند که سریع به پایان رسیده بود. تصور می‌کرد هوا طوفانی شده و مسابقه فینال نیمه تمام مانده است. حس می‌کرد در این بازی نیمه تمام نتیجه‌ای به جا نمانده جز دو دختر مهربان و البته مادری دل‌شکسته و یک پدر فراری. سهیلا روزگاری عاشق فوتبال بود و حالا با خودش فکر می‌کرد اگر در سالهای نوجوانی آن‌قدر در دنیای مستطیل سبز غرق نشده بود، شاید در این روز سرد پاییزی مقابل اتاق دادگاه شعبه 276 ننشسته بود.

نخستین دیدار سهیلا با آقای جیم در یک روز بهاری اتفاق افتاد، هر چند پیش از آن عکسهای او را در خانه دوستش دیده و توصیف او را زیاد شنیده بود. «ملیحه» خواهر این فوتبالیست با یک مربی فوتبال ازدواج کرده بود به‌همین خاطر برادرش هم در شهرستان خودش وارد دنیای فوتبال شده بود. زود پیشرفت کرده و به پنالتی‌زن حرفه‌ای لیگ دسته دو معروف بود. آقای جیم گاهی به خانه خواهرش در تهران می‌آمد و از شوهر خواهرش درس می‌گرفت. در یکی از همین مسافرتها بود که سهیلا با آقای جیم در حوالی خانه ملیحه برخورد کرد.

در آن روز زیبای بهاری سهیلا برای کنکور آماده می‌شد که پسر جوان سر راهش سبز شد بعد هم به سهیلا شماره تلفن داد و خواست بیش‌تر با هم آشنا شوند؛ اما دختر جوان تصمیمی برای ازدواج نداشت، اهل دوستی خیابانی هم نبود به همین خاطر همان‌جا مخالفت کرد؛ اما وقتی شنید موضوع ازدواج در میان است، ته دلش خوشحال شد که سرنوشتش با یک فوتبالیست گره‌خورده است. بعد هم موضوع را با مادرش در میان گذاشت. مادر سهیلا که سرد و گرم روزگار را چشیده بود، همان شب تأکید کرد؛ ازدواج با آدمی مشهور مثل یک فوتبالیست دردسرهای خاص خودش را دارد. با این حال وقتی اصرار دخترش را برای آشنایی بیش‌تر با پسر جوان دید، کوتاه آمد. چاره‌ای نداشت، چرا که سهیلا یکی‌یکدانه بود و حرفش برو داشت.

سهیلا خیلی زود فهمید که خانواده خواستگارش چندان شباهتی با طبقه اجتماعی خانواده خودش ندارند، با این حال همه چیز را با پسر جوان هماهنگ کرد. از طرز لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن و هدایایی که خواهند آورد. امیدوار بود که پدر و مادر خودش نتوانند «نه» بگویند؛ اما در شب خواستگاری مشکلی پیش آمد و مهریه به رقم 15 میلیون تومان پول نقد و 14 سکه سقوط کرد. گرچه بین خودشان روی 314 سکه قرار گذاشته بودند، اما آقای جیم نتوانست جلوی خانواده‌اش در بیاید و به رسم خانوادگی خودشان تن داد. سهیلا که دلباخته بود کاری به عدد و رقم مهریه نداشت. به همین خاطر با رضایت او بر سر مهریه یک هفته بعد نامزد شدند و آقای جیم راهی شهر طرف قرارداد با تیم فوتبالش شد.

دخترشان «سوگل» که به دنیا آمد، برکت هم به زندگیشان سرازیر شد. آقای جیم با یک تیم خوب قرارداد بست و خیلی زود یک ماشین شاسی‌بلند گران‌قیمت خرید. هر وقت هم فرصت می‌شد به سفر خارجی می‌رفتند. کم‌کم آقای جیم هم عقل معاش پیدا کرد و در همان شهر شمالی شروع کرد به خریدن زمین و ویلا. مدتی بعد تعداد املاک و مستغلات آنها به تهران و شهر پدری آقای جیم هم رسید و سهیلا در کنار امور فرزندشان کاری نداشت جز این‌که لباسهای شوهرش را آماده کند، برایش وقت متخصص پوست و مو بگیرد یا با عکاسان مجله‌ها هماهنگی کند. دختر دومشان که به دنیا آمد، یک خانه بزرگ در شمال تهران خریدند و در مدت حضور آقای جیم در شمال کشور، سهیلا و بچه‌ها هم چند ماهی با همسر و پدرشان بودند. البته آنها هر از گاهی اختلاف پیدا می‌کردند، اما هر بار یکی گذشت می‌کرد و آقای جیم گاهی قبل از بازی تماس می‌گرفت و با به دست آوردن دل سهیلا پا در زمین می‌گذاشت. رابطه گرم آنها نقل محافل ورزشی بود تا این‌که آقای جیم به یک تیم در جنوب کشور پیوست.

اما سهیلا می‌دانست که با این قرارداد کمتر می‌تواند شوهرش را ببیند. از همان سال بود که شوهر برای گوشی تلفن همراه رمز گذاشته بود و هر زمان هم به تهران می‌آمد در بالکن خانه حرف می‌زد یا هر وقت سهیلا به جنوب می‌رفت، زودتر بلیت هواپیما دستش می‌داد که برگردد به تهران. زن جوان که به رفتارهای شوهرش مشکوک شده بود یک روز قبل از ریختن لباسها در ماشین لباسشویی یک قبض بانکی در جیب شوهرش پیدا کرد که مبلغی برای یک خانم واریز شده بود. توضیح آقای جیم این بود که گاهی کار خیر می‌کند و این مورد هم یکی از آنهاست. سهیلا هم سعی کرد حرف شوهرش را باور کند و … سال بعد شوهرش به تیم دیگری رفت و فاصله آنها بیش‌تر شد. حالا بچه‌ها بزرگ‌تر شده بودند و جای خالی پدر را به‌خوبی حس می‌کردند.

سوگل باید در پیش‌دبستانی ثبت‌نام می‌کرد؛ بنابراین سهیلا پیشنهاد داد تا پایان فصل با بچه‌ها بروند در اهواز زندگی کنند؛ اما آقای جیم بهانه آورد که این‌جا برای زندگی آنها مناسب نیست و همان شب اصرار کرد که برگردند تهران. مرد جوان در حمام بود که گوشی زنگ خورد و اسم زنی آشنا روی صفحه ظاهر شد. اسم همان زنی که چندی قبل نامش را روی قبض بانکی دیده بود. همان شب مشاجره شدیدی بین سهیلا و شوهرش در گرفت. آقای جیم زیر بار آن تماس نرفت و برای اولین بار، صورت زن از سیلی شوهرش داغ شد. سهیلا هم‌ دست بچه‌ها را گرفت و راهی تهران شد. شوهرش عادت نداشت پولی در حساب جداگانه برای همسرش بریزد، حتی همه املاک و داراییهایش هم به نام خودش بود. آن شب سهیلا در خیابانی تاریک، چمدان به دست و دو دخترش و 25 هزار تومان پول تنها مانده بود. به خانواده‌اش زنگ زد، اما آنها به جای واریز پول به کارت، به همسرش زنگ زدند تا کدورت را از دل دخترشان بیرون آورد. البته آقای جیم آمد، معذرت‌خواهی کرد و خانواده‌اش را به خانه بازگرداند با این حال صبح روز بعد سهیلا به تهران بازگشت، اما دروغهای شوهرش ادامه داشت. سهیلا فهمیده بود که در تعطیلات بین دو مسابقه شوهرش علاقه‌ای به تهران آمدن ندارد و حتی در اردوهای تهران هم به خانه نمی‌آید.

سهیلا خوب به یاد آورد که یک‌بار رد شوهرش را از فرودگاه زده و دیده بود او به‌جای آمدن پیش زن و بچه‌اش به مجتمعی در غرب تهران رفته بود. حتی دو روز کشیک داده بود تا آپارتمان موردنظر را شناسایی کند اما نتیجه آن همه کارآگاه بازی این شد که آقای جیم به‌طورکلی جیم شد و هرگز به خانه خودش برنگشت.

پایان تلخ:

در آن صبح سرد پاییزی که سهیلا منتظر رسیدگی به دادخواست مطالبه مهریه‌اش بود، یک سالی می‌شد که همسرش را ندیده بود، بچه‌ها هم تلفنی با پدرشان حرف می‌زدند و وکیل آقای جیم کارهای او را پیگیری می‌کرد.

اما سهیلا و فرزندانش می‌دانستند این پایان کار است و زن و شوهر چاره‌ای جز طلاق ندارند. سرانجام او وارد اتاق دادگاه شد.

«غلامرضا احمدی» قاضی شعبه 276 که پرونده سهیلا را به‌دقت مطالعه کرده و پیش‌تر دستور داده بود کارشناسان، مبلغ مهریه نقدی را به نرخ روز محاسبه کنند به سهیلا گفت: مهریه شما می‌شود 112 میلیون تومان به‌علاوه 14 سکه طلا. حالا سهیلا باید مایملک شوهرش را معرفی می‌کرد که بتواند مهریه را یک‌جا دریافت کند، هر چند شنیده بود آقای جیم اموالش را به نام خانواده و دیگران منتقل کرده و قرار نیست پولی به آنها بدهد.

دقایقی بعد همسر فوتبالیست سرشناس پس از امضای چند ورقه از دادگاه بیرون رفت؛ اما می‌دانست که روزهای سخت‌تری پیش روی دارد.

 

 

خیانت مردان به زنان، دلایل مختلفی دارد که به‌اختصار، به چند علت مرتبط با ماجرا که در قالب مثال بیان شده است، می‌پردازیم:

رابطه اشتباه

«من با نامزدم در دانشگاه آشنا شدم. ما از همان ترم اول با یکدگیر دوست شدیم. پس از فارغ‌التحصیلی، هر کدام از ما به شهر خودش برگشت اما پیش از آن با هم نامزد کردیم. من تقریباً همه آخر هفته‌ها به شهر او مسافرت می‌کردم؛ اما فقط آخر هفته‌ها در کنار هم بودیم و در طول هفته با دوستان خود خوش‌گذرانی داشتیم.

پس از چند ماه از این روند خسته شدم و با خودم تصور کردم در شهر خودم هم دختران زیبا و خوب زیادی هستند و من چرا همه روزهای تعطیل خود را در جاده و رفت‌وآمد می‌گذرانم؟ این مسأله را با او در میان گذاشتم و چند باری او به شهر من می‌آمد اما پس از مدتی او نیز خسته شد و با هم تصمیم گرفتیم این رابطه دشوار را پایان ببخشیم.»

مغایرت احساسی و سبک زندگی

«من همسر سابق خود را در گردهمایی کاهش وزن ملاقات کردم. با هم دوست شدیم و هنگامی‌که با هم قرار می‌گذاشتیم و بیرون می‌رفتیم، هر دو حدود ۲۰ کیلوگرم اضافه‌وزن داشتیم. من همه رژیمها و برنامه‌های ورزشی خود را به دقت و با جدیت فراوان انجام می‌دادم و به‌سرعت وزن کم می‌کردم؛ اما او به ورزش و رژیم اهمیت نمی‌داد و در نتیجه کاهش وزنی هم نداشت.

پس از این‌که اضافه‌وزن خود را از بین بردم، اعتمادبه‌نفس بیش‌تری پیدا کردم. زنهایی که قبلاً حتی به من نگاه هم نمی‌کردند مشتاق صحبت با من بودند و این حس خیلی خوبی به من می‌داد. همسر سابق من از چاقی خود در عذاب بود و به زنهای اطراف من حسودی می‌کرد.

یکی از روزهای آخر هفته که او خانه نبود، ما با یکی از این زنها قرار گذاشتم و با هم بیرون رفتیم. من هرگز این مسأله را به همسرم نگفتم اما چند هفته بعد با بهانه‌‎های مختلف از او جدا شدم. من تصور می‌کنم باید با زنی باشم که شبیه من است و ارزشهای زندگی او ارزشهای من هستند. فردی که طرز فکر و اراده‌مان شبیه هم باشد.»

پیدا کردن اعتماد به نفس

«من همیشه خجالتی بودم و به هیچ‌وجه با جنس زن راحت نبودم. نامزدم نیز مثل من بسیار خجالتی بود رابطه ما مشکلی نداشت اما هیچ هیجان و چیز جالبی هم نداشت. روزی برای کار خود در همایشی شرکت کردم.

هنگام شام، خانمی رو به روی من نشسته بود که بسیار جذاب و باهوش به نظر می‌رسید و من واقعاً جذب او شده بودم. از این مسأله بسیار تعجب کردم زیرا قبلاً چنین تجربه‌ای نداشتم. حس خوبی بود و احساس می‌کردم در اوج آسمانها هستم. سعی کردم اعتمادبه‌نفس داشته باشم و با او سر صحبت را باز کردم. در طول همایش و کنفرانسهای دیگر نیز با هم‌صحبت می‌کردیم و وقتمان را با هم می‌گذراندیم. من هرگز از این رابطه به نامزدم چیزی نگفتم اما چند ماه بعد از او جدا شدم. پس از جدایی من آن زن جذابی که در کنفرانسها می‌دیدم را دیگر هرگز ملاقات نکردم؛ اما همان رابطه کوتاه، اعتمادبه‌نفس خاصی به من داده بود و متوجه شدم اگر اراده کنم می‌توانم بیرون بروم و زن دلخواه خود را پیدا و با او ازدواج کنم. منبع: تهران کیدز- خبرآنلاین


نوشته شده توسط:صادق کاخکی - 11476 مطلب
پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۴۱
برچسب ها:
دیدگاه ها

تصویر امنیتی را وارد کنید *