اگر خدا بخواهد


دسته: تجربه و خاطره
بدون دیدگاه
شنبه - ۳۰ مرداد ۱۳۹۵


اگر خدا بخواهد


خاطره‌ای از یک قاضی دادگستری

اگر خدا بخواهد

از مدتها قبل دردی را در معده‌اش احساس می‌کرد؛ اما همیشه خودبه‌خود یا باکمی غذا خوردن بهبود پیدا می‌کرد؛ اما آن روز این درد امانش را بریده بود. اصلاً قابل‌تحمل نبود. هر جور قرص و شربتی که دم دستش بود مصرف کرد اما افاقه نکرد.
قاضی پناهی باوجود مشغله فراوان آن روز صبح مجبور شد مسیرش را عوض کند و به بیمارستان برود.
 پزشک پس از معاینه اولیه با توجه به‌شدت درد توصیه به انجام آزمایش و سونوگرافی کرد؛ بنابراین او را در بخش اورژانس بستری کردند و پس از دقایقی با ویلچر به بخش رادیولوژی بردند.
قیافه‌اش کاملاً عوض‌شده بود. قاضی باابهتی که تا دیروز بر مسند نشسته بود حالا از شدت درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد.
 با خودش می‌گفت خدایا این چه مصیبتی بود که امروز دامن‌گیر من شده است. هیچ‌وقت چنین دردی نداشتم.
 ناله‌های قاضی پناهی به‌تدریج در بگومگوهای دختر و پسری که کمی آن‌طرف‌تر در نوبت سونوگرافی بودند گم‌شده بود. سعی می‌کردند کسی از حرفهایشان سر درنیاورد ولی گاهی مشاجره بالا می‌گرفت.
 پسر تلاش داشت همه‌چیز را آرام جلوه دهد. به‌آرامی می‌گفت:
هیچکی متوجه نشد. جایی انداختمش که عقل جن هم بهش نمیر سه.
اما دختر که هم درد داشت و هم نگران بود گفت:
 حالا کجا بردی؟
ــ روستای…. پشت مدرسه ابتدایی کنار رودخانه. تا حالا حتماً حیوونای وحشی بردنش و هیچ اثری ازش نیست.
 حالا به خانواده‌ام چی بگم؟ بگم از دیروز تا حالا کجا بودم؟ تازه اگه بچه رو پیدا کنن چه خاکی به سرمون کنیم؟
نگران نباش به خواهرم میگم که باهات بیاد خونه شما و بگه که با تو بوده و یهو حالت بد شده و بردتت به بیمارستان. نگران بچه هم نباش از دیروز تا حالا حتما مرده و حیوونا خوردنش. آخه هوای بیرون خیلی سرده.
همین حرفا کافی بود تا قاضی پناهی به تدریج درد خودشو فراموش کنه. اصلا انگار دردی نداشت. شاید حس کنجکاوی بر درد غلبه کرده بود. یا داروها اثر کرده بودن. یا شاید هم ماموریت دردش تا همینجا بود.(خدا می دونه).
این بود که موبایلشو در آورد. از دختر و پسری که چند متر اون طرف‌تر بودند عکسی گرفت. بعد از اینکه سونوگرافی انجام شد تصمیم گرفت بره سر کارش. آخه دیگه دلیلی برای موندنش نمی دید.
با اداره آگاهی تماس می گیره و دستور میده چند نفر سریعا به آدرسی که میگه مراجعه کنند و دنبال جسد نوزاد یا بقایای اون بگردن تا این جنایت پایمال نشه. مامورهای آگاهی به دنبال بچه میگردن. هوا سرد و بارانی هست. تازه ۲۴ ساعت هم گذشته امکان زنده بودن نوزاد نیست. پس به دنبال جسد باید بگردن و عجله ای هم در کار نیست.
مدت زیادی طول نمیکشه که جسد نوزاد رو پوشیده در یک پارچه پیدا می کنند.
 نوزادی که تازه زودتر از موعد به دنیا اومده بود. پارچه کاملا خیس بود. مقداری ترشحات خونی که از بند نافش بیرون اومده بود پارچه رو قرمز کرده بود. خوشبختانه جسد سالم بود و حیوانات وحشی اونو از بین نبرده بودن.
استوار کمالی دستکش به دست می کنه و جسدو با پارچه بر می داره که ببره داخل خودرو. ناگهان لب نوزاد یه تکون می خوره و اونو به خودش میاره. باورکردنی نیست؛ یعنی ممکنه زنده باشه. استوار کمالی به سرعت کاپشنشو در میاره و دور نوزاد می پیچه و با کمک همکاراش به سرعت برق نوزاد رو به بیمارستان می رسونن. حکم دستگیری پسر و دختر جوان هم صادر میشه و قبل از خروج از بیمارستان بازداشت میشن.
زنده موندن یه نوزاد نارس یه شبانه روز بدون شیر تو اون هوای سرد و بارونی کمتر از معجزه نبود. حالا باران اسم اون دختر زیبا و شیرین زبون سه ساله است. منبع: وب سایت سیدماشاالله باختر (حقوقدان و وکیل)

نوشته شده توسط:صادق کاخکی - 11476 مطلب
پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۰
برچسب ها:
دیدگاه ها

تصویر امنیتی را وارد کنید *